۱۳۸۵-۰۹-۲۵

nAmA SeBesiO





وقتي كه همه چيز
به تمامي در خاموشي غرقه شوند،
سكوت را
مجال آن هست
كه به خانه اندر شود
تا روح در مه ِ روزمره گي
پنهان نماند!







مارگوت بيگل
تمام كودكان جهان شاعرند
يغما گلرويي

۱۳۸۵-۰۸-۱۰

باز برايم از شهري ديگر...



شهرهاي باريك 1

مي گويند ايزورا(1)، شهر هزار چاه، روي درياچه ي زير زميني عميقي بر پا شده است. هر جا ساكنان شهر سوراخ هاي دراز عمودي در زمين كنده اند و به آب رسيده اند، شهر نيز تا همانجا و نه فراتر از آن، دامن گسترده است: پيرامون سبز فامش رنگ كناره هاي تاريك درياچه ي مدفون شده را تكرار مي كند، آنچنان كه منظره اي نا مرئي، منظره ي مرئي را مشروط مي كند. گويي تمام آنچه زير آفتاب در حركت است با موجي به جلو رانده مي شود كه در زير آسمان آهكي ِ صخره محبوس مانده است.
در نتيجه دو گونه مذهب در ايزورا در تقابل اند: برخي معتقدند كه خدايان شهر در اعماق درياچه ي سياهي سكني گزيده اند كه رگه هاي زير زميني را تغذيه مي كند. اما برخي ديگر بر اين باورند كه خدايان در سطل هايي كه به طناب چاه ها آويزان است خانه دارند و آن ها را بيرون حلقه ي چاه ها مي توان ديد و نيز در قرقره هاي كوچك و بزرگي كه براي بالا كشيدن آب مي چرخند، در چرخ چاه ها، در دسته ي تلمبه ها، در تيرك هاي چوبي آسياهاي بادي كه آب را از عمق حفاري هاي آزمايشي در جستجوي آب به بالا مي كشند؛ در دكل هايي كه ماشين هاي حفاري را بر پا نگه مي دارند، در مخزن هاي معلق روي بام ها و مستقر بر تير پايه ها، در قوس باريك مجاري آب، در تمام ستون هاي آب، لوله هاي عمودي، سربالايي ها و سرازيري ها، مخزن هاي لبريز از آب و حتي بالاي فرفره هايي كه بر فراز داربست هاي هوايي ايزورا، شهري كه رو به بالا در حركت است، نصب شده اند.



شهر ها و چشم ها 3

پس از هفت روز طي طريق از ميان بيشه زاران كسي كه به باوچي(2) مي رود نمي تواند آن را ببيند، اما به مقصد رسيده است. شهر بر چوب پايه هاي باريكي تكيه دارد كه به فاصله زيادي از يكديگر از زمين سر بر آورده اند و در بالاي ابرها گم مي شوند. براي رفتن به شهر بايد از نردبان هاي باريكي بالا رفت. ساكنان شهر به ندرت روي زمين پيدايشان مي شود: هر چه لازم است از قبل آن بالا برده اند و ترجيح مي دهند پايين نيايند. هيچ چيز شهر با زمين در تماس نيست، مگر آن پاهاي دراز حواصيلي كه تكيه گاه شهر است و در روزهاي درخشان و پرنور، سايه اي مشبك و زاويه دار، كه نقش آن بر برگ هاي درختان بيشتر مي افتد.
سه فرضيه در مورد ساكنان باوچي عنوان مي شود: يكي اينكه از زمين متنفر هستند؛ ديگر اينكه آنقدر به آن احترام مي گذارند كه از هرگونه تماسي با آن پرهيز مي كنند؛ و سوم اينكه شهر را به همان شكلي كه قبل از آن ها بوده است چنان دوست دارند كه هرگز از تماشاي آن با دوربين ها و تلسكوپ هايي كه رو به پايين زيج رفته اند خسته نمي شوند و در عين اينكه از فكر نبودن خود در آن پائين مبهوت باقي مانده اند، برگ به برگ، سنگ به سنگ و مورچه به مورچه ي آن را از نظر دور نمي دارند.



شهرها و داد و ستد ها 4

در ارسيليا(3)، براي برقراري روابطي كه حيات شهر را حفظ مي كند، ساكنان نخ هايي را به رنگ هاي سفيد يا سياه يا خاكستري يا سفيد و سياه از گوشه ي خانه ها به هم وصل مي كنند كه هر يك به نوعي رابطه مربوط مي شود، مثلا رابطه ي خويشاوندي، داد و ستد، سلطه گري، نمايندگي. وقتي تعداد نخ ها آنقدر زياد مي شود كه ديگر رد شدن از ميانشان امكان ندارد، ساكنان شهر را ترك مي كنند: در و پيكر خانه ها را از هم جدا مي كنند؛ تنها نخ ها باقي مي مانند و پايه هاي نخ ها.
از دامنه ي كوهي، آوارگان ارسيليا با اسباب و اثاثشان كلاف به هم تافته ي نخ هاي كشيده شده و پايه هاي نخ ها را كه از دشت سر برآورده اند، تماشا مي كنند: شهر ارسيليا هنوز همان است كه بود و آن ها هيچ اند.
ارسيليا را در جاي ديگري از نو مي سازند. با نخ ها شكلي مشابه همان شكل قبلي بر هم مي تنند؛{ شكلي} كه مي خواهند پيچيده تر و نيز با قاعده تر از مورد قبلي باشد. بعد آن را رها مي كنند و خود با خانه هايشان باز به جايي دور تر نقل مكان مي كنند.
بدين سان هنگامي كه در سرزمين پيرامون ارسيليا سفر مي كني، به ويرانه هاي شهر هاي متروكه اي بر مي خوري كه نه ديواري از آن ها بر جاي مانده و نه استخوان مرده اي كه باد به هر سو ببردش: تنها تارهاي در هم تنيده ي رابطه ها را مي بيني كه به دنبال شكلي مي گردند.







شهرهاي نامرئي
ايتالو كالوينو
ترانه يلدا

_________________________________
1.Isaura
2.Bauci قهرمان داستاني اساطيري نوشته ي Ovide كه خانه اش پس از پذيرفتن خدايان زئوس و هرمس در آن، به معبد تبديل مي شود.
3.Ersilia


۱۳۸۵-۰۷-۱۴

jOeL mEyEroWiTz





تنها آن لحظاتي كه مي ايستي و به اطراف نگاه مي كني، مسير معنا مي يابد.
تنها در آن بازه ي زماني كوتاه، كه حس مي كني جاده به هدف ختم نمي شود، بلكه در درون هدف در حال حركت است.
كنار مي ايستي و به خواب زيبايي كه جاده در دل آن پيچ مي خورد خيره مي شوي.







۱۳۸۵-۰۷-۰۲

غزل خورشيد




يك كودك. كودكي كه بي هيچ دليل آشكاري از بازي كردن باز مي ايستد و به يكباره رخساره اش رنگ مي بازد و بي حركت مي ماند و خاموش مي شود... و ديگر كاري جز خنديدن نمي كند.







كريستين بوبن
رفيق اعلي
پيروز سيار


۱۳۸۵-۰۶-۲۳

BreAtHinG



در ادامه ي بحث مكث...



پيكاسو مي گويد: بايد هميشه نه تنها تا انتهاي محدوديت، بلكه كمي فراتر از امكانات رفت. اگر مي توانيد سه عنصر را بكار گيريد، فقط از دو تاي آن استفاده كنيد. اگر مي توانيد ده عنصر را به كار گيريد، پنج تايش را فراموش كنيد...
تاثير رواني فقدان بر ابتكار و خلاقيت خفته در ميان انگشتان، انكارناپذير است. ذهن بين سقوط و صعود يكي را بايد انتخاب كند. يا با نبود و نيستي خواسته ها سازگاري كند و يا كمبود را بپذيرد و به دنبال آنچه هست و پنهان مانده بگردد. پذيرش شرايط موجود، به ذهن فرصت مي دهد تا با موضوعي كه رو به روست، باز تر برخورد كند و به جاي اعمال كليشه ها و الهام و گاها تقليد از آن ها، خود آفريننده ي الگوهايي نو باشد.
در حال حاضر، موقعيت مكاني، تعريف كننده ي امكانات و محدوديت ها هستند. در شهرهاي بزرگ، تعريف كاركردهاي فضايي تغيير كرده است، بسياري از فعاليت هاي درون فضايي به مرور زمان و افزايش سرعت و كمبود وقت، تجزيه شده اند و فضا را به خرده فضا تبديل كرده اند. براي مثال، بهتر است به اين نمونه نگاهي بياندازيم.

آئورا، يك خانه ي مسكوني در يكي از بخش هاي شلوغ توكيو است. جغرافيايي كه عملكرد خانه را تنها به خوابيدن و اتمام كارهاي اداري محدود كرده است. تماشاي فيلم، در سينما، استحمام در حمام هاي عمومي، غذاخوردن، در رستوران و تمام. براي يك فضاي 4 در 21 متر، بيشتر از اين نمي توان انتظار داشت. اما، همين كمبود امكانات، دليلي براي شكل گيري يك فضاي نو شده است.


طبقه ي همكف، با يك هال كوچك، آشپزخانه و سرويس بهداشتي، بازنمايي وضعيتي است كه خواه نا خواه بر چگونگي طراحي فضاهاي مسكوني تحميل شده است. واپسين انساني كه زرتشت گفت:"...انساني كه همه چيز را كوچك مي كند..." واپسين انساني است كه دارد ريشه هاي هستي خودش را با جهالت و به سرعت مي بلعد. فضاي 4 در 21 متري طبقه ي همكف، سطحي نگري انسان امروز به مكاني را نشان مي دهد كه در واقع منشا كسب آرامش و تنها نقطه ي اتكاي فرد است. جايي كه بايد با احتياط و زمزمه وار، كلمه ي خانواده را به زبان آورد.
طبقه ي اول، با توجه به ارتفاعي كه از سطح خيابان گرفته، همانند ذهني عمل مي كند كه از موضوع فاصله گرفته، به نحوي كه مي تواند وضعيت را درك كند و پيشنهادي را ارائه دهد. در اين فشار حجم فضاهاي شهري و محدوديت هاي طراحي، يك طبقه ي كامل به مكاني براي استراحت و آرامش اختصاص داده شده. آرامش، آلترناتيوي كه دور و دست نيافتني مي نمايد. عصاره ي معجزه آسايي كه در اين شلوغي و ازدحام بي پايان، ميان دست و پاهاي عصبي، بر زمين ريخته و ناپديد شده. در جامعه اي كه شك و ترديد بر باورهاي آدمي، سايه انداخته، چگونه مي توان وضعيتي جديد را به راحتي پذيرفت؟ چگونه مي توان زندگي اي كه بر لبه ي پرتگاه، با عجله مي دود را دعوت به آرامش كرد؟ اين طبقه، تنها مي تواند مكاني باشد براي خستگي اي كه شب، بر تخت فرو مي افتد و روز بعد، با كسالت و كرختي بيشتري چشم باز مي كند. جايي براي پخش كردن پرونده هاي اداري و ساختن دريچه اي كه از آن نگراني ها و گرفتاري هاي بيرون از خانه، به داخل نفوذ كند.
طبقه ي دوم، تعريف نشده است. در حقيقت، اين طبقه، نا خودآگاه، مخاطب را با لامكاني آشنا مي كند كه در آن آرامش با نور مي رقصد. در اين ميان، ما حركت روان و آرام سقف و نفوذ ملايم نور به داخل فضا را مي بينيم، اما، اين نور، از خلال سايه هاي ترديد مي گذرد و در ذهنيت كليشه اي مخاطب رخنه مي كند.
ساختار نامتعارف سقف، از جهان بيرون، زيبايي را صيد مي كند. اين زيبايي، گرم و آهسته از ميان هشت تير سقفي مي گذرد، انعطاف و مواج بودن را به تيرها هديه مي كند و بر ديوارهاي سرد و بتني مي لغزد. در اين پروسه، محتواي عميق و سيالي كه با تار و پود متن آئورا، آميخته، به اين فضاي مسكوني، معنا و مفهومي پويا مي بخشد.


اين خانه توسط شركت "FOBA"، در سال 1994 طراحي و در سال 1996، ساخته شد.


عكس هاي بيشتر؟



ادامه دارد...





۱۳۸۵-۰۶-۱۲

چشمه



همواره، در فرآيند ارائه ي يك وضعيت جديد، هويتي نو، متولد مي شود.
در "one hundred fish fountain"اثر "bruce nauman"، وضعيت ماهيان، يك وضعيت ميان متني و پيچيده است. عناصر، در تعريف خود، ميان آنچه كه بوده اند و آنچه كه هستند، گرفتار نوعي تعليق اند كه در ماهيت زيستي ماهيان، كنشي نامتعارف را بروز ميدهد.






اثر، بر چيستي مكان ازلي و ابدي « ماهي»، متمركز است، و اين چيستي به صورتي خود جوش از درون ماهياني فرو مي ريزد كه براي به مقصد رساندن هنرمند، اصل جايگاه خود را به زير سوال برده اند. در نتيجه، اين عناصر شناور در ميان آب و آسمان، در ذهن مخاطب به عنوان سرچشمه ي وجودي عنصري تلقي مي شود كه در اصل، ادامه ي حيات خودشان به حضور آن بستگي دارد.

۱۳۸۵-۰۵-۲۸

AvE MariA#2


گائودي، در بخش بخش اين بنا، اصول پذيرفته شده ي واقعي را در هم مي شكند و با هم مي آميزد. در " La Pedrera"، طبيعت تمامي انتظام پنهان در درون خود را تغيير مي دهد، بي آنكه مخاطب شاهد اين فرآيند باشد. مخاطب در اين بنا، با يك نتيجه رو به روست، هويتي نو و در عين حال آشنا كه ردي از نشانه هاي طبيعت اين كره ي خاكي را در خود دارد.
شخصيت ثابت و ساكن زمين با ويژگي هاي بارز دريا جا به جا مي شود و در نتيجه، ما با دريايي رو به روييم كه به راحتي مي توان بر روي آن قدم زد و در آن فرو نرفت. در حقيقت، دريا در اين بنا، مجموعه اي از كاشي هاي هموار و سخت است و تنها رد حضور مرجان ها و صدف ها هستند كه به موجوديت آشناي دريا، اشاره مي كنند و با زميني مواجه ايم كه بر سطح سقف ها مي لغزد و بر سر ستون ها موج مي زند. مجموعه ي عظيمي از گل هاي نقاشي شده بر اين سطوح مواج، ياد آور دشت هايي هستند كه بيرون از اين بنا وجود دارند.
استفاده از كلام، نشانه و فرم هاي سمبليك، در نماي داخلي اين بنا، به عنوان نوعي انرژي نهفته در درون ساختار عمل مي كند كه در فرآيند خوانش و فهم معناي قراردادي آن ها، آزاد مي شود و ذهن مخاطب را با مسائلي ساده و روزمره، اما از دريچه اي ديگر، رو به رو مي سازد. همچنين، اين روش نشانه گذاري، سبب پيچيده تر شدن وجه رازآميز ساختار مي شود.
بر پشت بام اين بنا، هيبت هاي سمبليك، بازي نور و سايه را به نگاه مخاطب هديه مي دهند. نور بر سطح مجسمه ها حركت مي كند و شخصيت القا شده ي اين هيبت ها در ذهن مخاطب دائما تغيير مي كند، لحظه اي به نظر دوستانه مي آيند و لحظه اي بيگانه و مرموز جلوه مي كنند. در نتيجه، كيفيت سيال و متغير آن ها، در جهت پر رنگ تر ساختن وجه معماگونه و غير قابل كشف بنا، عمل مي كند.
ساختار "La Pedrera" ، به كمك محتوايي چندگانه، به كيفيتي لايه لايه رسيده است كه به شكلي هنرمندانه، با هم تركيب شده و در فرصت هاي مناسب، هركدام از لايه ها، خود را نمايان مي سازند. در اين بنا، مخاطب با متني پويا مواجه است. متني كه خوانش كامل آن، به دليل حضور پيوسته و رازگونه ي اساطير در آن، ممكن نيست و در نهايت خط حركت ذهن مخاطب را با هستي ناشناخته ها و روايت هاي افسانه اي، گره مي زند.
در اين بنا، مخاطب بر مرز ميان خيال و واقعيت، حركت مي كند و پذيرش اين دو، در ذهن مخاطب هم زمان رخ مي دهد. درك چنين فضايي كه در قالب واقعي به دنيايي خيالي اشاره مي كند، سبب مي شود تا مخاطب در ذهن خود، جايي براي وجوه ناشناخته و مجهول در ميان محدوده ي بسته ي واقعيت باز كند.
در حقيقت، گائودي به نوعي نگرش از محيط پيرامون نائل آمده است. جايگاه گائودي در اين بنا، همچون جايگاه فردي ست كه بر بسياري از بازي هاي بصري و ذهني جهان عيني و ملموس، آگاه و مسلط است و حالا فرصتي پيدا كرده تا اطرافيان خود را متوجه ثابت و الگومند نبودن واقعيت ها سازد و ذهن مخاطب را درگير نوع ديگري از اين بازي كند به نحوي كه در آخر، ذهن براي قبول چيزي فراتر از آنچه به راحتي درك مي كند و برايش ملموس و دست يافتني ست، مستعد و آماده شود.
گائودي، با زباني ساده، پيچيدگي هاي جهان را بيان كرده است و با ملموس ساختن اموري فرا واقعي، به آرامي در ذهن مخاطب زمزمه مي كند كه شايد حقيقت چيز ديگري باشد...



عكس هاي بيشتر؟


ادامه دارد...

۱۳۸۵-۰۵-۲۱

AvE MariA#1



در ادامه ي بحث مكث....


ساده نگريستن به محيط پيرامون و تك وجهي شمردن آن، جز بسته ماندن دريچه هايي كه وجوهي زيبا و شگفت را در پس خود پنهان كرده اند، حاصل ديگري نخواهد داشت، همچنين پيچيده شمردن مسائل و رويدادها، انسان ها و محيط، به نامعلوم تر كردن جايگاه آدمي، دامن مي زند.
براي فهميدن اصل حقيقت مي توان، هزاران كتاب خواند، متون سنگين فيلسوفان را زير و رو كرد و به بحث و جدل پرداخت و به نتيجه اي رسيد كه كمي دل را راضي كند. دست آخر به اين نكته ها مي رسيم كه امور حقيقي با امور واقعي تفاوت فاحش دارد و يا اصولا چيزي به نام واقعيت وجود ندارد و يا وهم و رؤيا، چيزي ست كه ما آن را واقعيت مي پنداريم.
در نهايت، ذهن آدمي در ميان پذيرفتن تمامي آنچه كه آموخته با آنچه كه حضور عيني دارد، دچار نوعي كشمكش عميق و بنيادين مي شود. به نحوي كه در برخي از موارد، عملي كردن مسائل تئوري، محال و دست نيافتني مي نمايد.
رسيدن به نگاهي كه سادگي ِ پيچيده ي جهان را دريافته و ميان اين دو توازن و تعادل ايجاد كرده، اگرچه امري ست مشكل اما، نتيجه ي آن، درك عميق جهان هستي است. پذيرفتن كيفيت جهان و جايگاه خود، آرامشي به همراه دارد كه قبول كردن و كنار آمدن با وجوه ديگر محيط پيرامون را آسان تر مي سازد.


Passeig de Gracia :

مي خواهم به يكي از قديمي ترين نقاط مكث بپردازم.
بناي "Casa Mila" و يا همان "La Pedrera" ، يكي از شاهرگ هاي حياتي كالبد شهر بارسلونا است. قدم زدن در خيابان مجاور و نيم نگاهي انداختن به "La Pedrera" و تنها ديدن نماي ظاهري آن، بر الگوهاي ثابت ذهن، تاثير مي گذارد.
مخاطب از همان ابتدا، با موجوديتي مواجه مي شود كه مجموعه ي عظيمي از تناقضات به هم پيوسته و نا گسستني ست. توده ي عظيمي كه با وجود كيفيت سخت و ثابتش، نوعي حركت و سياليت در آن موج مي زند. بنايي كه در عين ايجاد حس سكون و انعطاف ناپذيري، از قانوني پيروي مي كند كه از اصل طبيعت، الهام گرفته است و شايد بتوان گفت كه كيفيت سيال و مواجي كه اين بنا دارد، از حضور پيدا و نا پيداي طبيعت، هستي يافته است.
طبيعت، پيچك وار بر پوسته ي بنا مي لغزد. در درون آن نفوذ مي كند و بر سر بالكن ها، در قالب نرده هاي فولادي، تجلي مي يابد. سر ستون ها، سر در اصلي، ديوار ها و پنجره ها، مجذوب حضور طبيعت، تغيير شكل مي يابند و به فرم هايي نرم بدل مي شوند.
"La Pedrera" وجود دارد. با همين ظاهر عجيبش و به راحتي توانسته قالبي كه براي يك امر عيني در نظر گرفته مي شد را بشكند. اين بنا، آميخته اي از حضور عناصر اساطيري و جلوه هاي طبيعت با واقعيت ها و كليشه هاي رايج است. نهايت اين آفرينش، اشاره به وجهي از جهان پيرامون است كه قبول آن توسط عقل و منطق، آسان نيست. آن چنان كه بر سر كاربردي بودن اين بنا و منطقي بودن فرم ها و فضا سازي هاي آن، مي توان بحث هاي زيادي داشت.
اين بنا، بيشتر از آنكه نقشي كاربردي داشته باشد، در تلاش است تا نگاه بيننده را بر تولد هويتي جان گرفته از كليت جهان طبيعت، باز كند. هويتي كه در عين قانونمندي، اصول و قواعد دنياي بيرون را به هم مي ريزد.



: Vertumnus and Pomona

"La Pedrera" موجوديت رازآميزي ست. صحنه اي عظيم، براي بياني ديگرگون از افسانه ها و فضايي براي حيات دوباره بخشيدن به شخصيت هاي سمبليك و اسطوره اي، كه به وسيله ي رنگ و نقش، همه در نگاه مخاطب جان مي گيرند و قدم هاي او را براي كشف راز يك حكايت تو در تو و غني، به داخل بنا هدايت مي كنند.
به كمك ديوار نگاره ها، ويرانه هاي تروا، دوباره جان مي گيرد، سمبل زنانه ي حرص و طمع، در ميان مردم مي نشيند، نماد خشم و غضب، زير قلم موي نقاش، رنگ هاي تند به خود مي گيرد، روايت دلدادگي "Pomona"، الهه ي ميوه به "Vertumnus"، الهه ي پاييز، جاودانه مي شود و در نهايت تاريخ و افسانه، در هم مي آميزد تا مخاطب در فضايي مستعد براي تجربه ي ذهني دنيايي ديگر، جاي گيرد.
درك حكايت روايت شده، سبب كشف حضور پنهان شخصيت هاي جان گرفته، در درون بنا مي شود. در نتيجه، مخاطب پي مي برد كه نوعي آگاهي اساطيري و راز آميز در كالبد اين بنا رسوخ كرده است. قرارگيري در برابر امري واقعي به نام ساختار و درك ذهني محتوايي پيچيده و پويا، تعريف محدود و سطحي از واقعيت دنيا را دوباره به زير سوال مي برد.


عكس هاي بيشتر؟


"AvE MariA" ادامه دارد...





۱۳۸۵-۰۴-۰۹

117184




من مي گويد:

"... اين مردن، بيشتر به جان كندن شبيه است..."


از اين تسلسل و تكرار بي نهايت، شگفت زده ام...
از اين حجاب چهره ي جان....









۱۳۸۵-۰۳-۲۳

اندروني




چند سالي ست فقط روي قطعه هاي پيانو كار مي كند.
قطعه هاي ناتمام
يا حتي مي توان گفت هنوز آغاز نشده.
مي گويد: « توفان هاي هنوز به پا نشده اي در دل اين قطعه هاست،
شوق بي دغدغه اي كه در به هم ريختگي شان تنيده،
در چيز ديگري نيست.
ديگر احساس مي كنم
هيچ چيز تمام شده اي را نمي توانم دوست بدارم –
آن هم وقتي كه
هيچ چيز كامل نيست و اين قدر كار نيمه تمام مانده است.»




انيس باتور
سفر به آينه ي ديگري
حميد فرازنده

۱۳۸۵-۰۳-۰۳

NatUrAL OcCUrReNce


در ادامه ي بحث «مكث»....




پرداختن به مسئله ي آشفتگي جهان و رويدادهاي آن، آسان به نظر مي رسد. ظاهرا خطوط مغشوش و تصاوير پراكنده كه خود بيانگر گره هاي كور خواسته ها و ناخواسته هاي بشري ست مي تواند از حضور فاجعه اي خبر دهد كه رخ دادن هر روزه اش امري ست عادي.
اما با نگاهي دقيق تر به موضوع، مسئله ي چگونگي تركيب بندي عناصر نمادين، به ميان مي آيد و اين كه در فرآيند نزديك كردن مخاطب به موضوع، فعل پرداختن بايد به چه نحوي صورت بگيرد.
دليل درهم ريختگي جهان،انسان است كه ناخودآگاه در آن غرق است. در حقيقت، كشش غريب و ناآگاهانه ي انسان به سمت وقايع منفي، موقعيتي را به وجود آورده كه در حال حاضر شاهد آنيم. پس بحث كردن بر سر موضوعي كه برداشتي آگاهانه از آن نداريم،در يك كلام، سخت است چون خود بازيگر آنيم و به شكلي سيري ناپذير به بدتر كردن آن راغب ايم، .
و سختي آن، زماني ملموس مي شود كه بخواهيم با نگاه يك ناظر به آن بپردازيم. آن گاه مي بينيم كه جايگاه و موقعيت فردي، معناي خود را از دست داده و هاله اي از سرگرداني انسان ها را در برگرفته.
در اين ميان، مي توان اين رويه را انتخاب كرد كه مخاطب را با "خود" َش رو به رو كنيم، نه "خود" آشفته بلكه "خود" آرام و مسلطي كه در جهت بازكردن گره هاي كور، نفس مي كشد.
اين يك انتخاب كاملا فردي ست. روشي ست براي بهبود وضعيت و نه تحميل بيشتر و بازتعريف آن...در هر حال، حقيقت، وجوه بسياري دارد كه هر فرد، تاويل شخصي خود را از آن دارد، شايد روش رو به رو ساختن انسان با خود چند پاره، تاريك و منفي اش، بتواند بهتر عمل كند...شايد با تكرار دوباره و چندباره ي وضعيت كنوني و گرد حسرت گذشته نشاندن بر دل انسان، بتوان او را به سمت روشنايي هدايت كرد...

Le cOcOn
يك كافه رستوران است...و طراح آن فرصت را مناسب يافته تا مخاطب خود را با امري كه "هست" رو به رو كند...آشفتگي جهان پيرامون...
اينكه تا چه اندازه هيدئو هوريكاوا توانسته به مقصود خود نزديك شود، موضوع مورد بحث نيست...ما مي خواهيم به چيزي كه در حال حاضر در اختيار ما هست ، بپردازيم.

كافه رستوران دو طبقه است، در طبقه ي همكف، ما با يك تخته ي چوبي بزرگ رو به روييم كه كاركرد ميز بار را دارد. شيارهاي روي تخته چوب و نامنظم بودنش و همچنين سقف و ديوارهايي كه وجوه شكسته ي فراواني دارند، فضا را از حالت متعارف خود خارج كرده است.



در طبقه ي زير همكف، دو فضا وجود دارد. بخشي كه هيچ عنصر خاصي تعريف كننده ي مكان نشستن مخاطبان نيست و تنها با چند ميز و صندلي پر شده و ديگري 9 اتاقك نارگيل شكل كه هر كدام ظرفيت يك گروه كوچك را دارد.
تمايز فاحش ميان اين دو فضا در طبقه ي زيرين، همچنين سادگي كف طبقه ي مذكور و تنوع بسيار زياد بصري سقف كافه رستوران، نوعي تعادل در شكل گيري فضاي كلي ايجاد كرده است.




در يك جمله، ما در اين رستوران با فيزيك متافيزيكي جنگل رو به روييم. سقفي كه از حضور ناپيداي درختان شكل گرفته، كفي كه سادگي زمين و خاك را نشانه رفته و نارگيل هايي كه از ميان شاخه هاي درختان سقوط كرده است.
اما، پر بيراه نگفته ايم اگر بگوييم جهان امروز، جهاني است كه از قانون جنگل تبعيت مي كند. آشفتگي محيط خارج از رستوران، تاثير خودش را در پس اشكال چند وجهي، بر سقف و ديوارهاي داخلي گذاشته است. در طبقه ي همكف، محيط، يك محيط آشفته است. حركت و عدم سكون امري ست كه هر لحظه به ذهن مخاطب القا مي شود. آنچنان كه در جامعه نيز چنين است.
با پايين آمدن و قرار گيري بر سطح زمين، وضعيت تغيير مي كند، افراد يا در داخل اتاقك هاي كوچك جا مي گيرند و در نتيجه ديگر از تنوع بيش از حد بصري خبري نيست و يا با قرار گفتن بر سطح زمين، در محيطي آرام، بي آنكه درگير محيط خارج شوند، تنها شاهد وضعيت آن خواهند بود.
در حقيقت، كناره گيري دروني از دنياي بيرون و در عين حال بودن در ميانه ي آن، همچنين نظاره گر موقعيت كنوني بودن، مي تواند محتواي پنهان در متن فضاي زيرين باشد.



نگاه هوريكاوا به وضعيت موجود، تنها بر ويژگي هاي بارز آن محدود نمي شود بلكه خود راه حلي را ارائه مي دهد.او راه حل خود را در نوعي رابطه ي ديالكتيك با محيط پيرامون قرار مي دهد به نحوي كه گويي راه حل او، جوابگوي مسائل موجود هست، حتي براي مدت زماني كوتاه.



عكس هاي بيشتر؟



ادامه دارد...

۱۳۸۵-۰۲-۱۳

شش



یک


لبه ی تخت نشسته، به اتفاقی که صبح روی داده فکر می کند.امروز برای او می توانست یک روز معمولی باشد،مثل همه ی روزها. خالی از حضور آدم ها و سر شار از کار و مشغله.
ولی،امروز این چنین نبود و حتی الآن هم که بر لبه ی تخت نشسته،هیچ چیز حالت قبل را ندارد.نه این تخت،نه این اتاق و نه حتی خودش.
آن خودی که در بالا و پائین کار، گم بود، نه قدرت فکر کردن به مسائل دیگر را داشت و نه مجال اش را، حالا معلوم نبود در کدام کوچه پس کوچه گم شده است.

: آخرین بار کی بود که....نه..چن وقت بود که یه همچین روزیو...نه...هیچ سوالی به ذهنم نمی رسه که بتونه امروز را واسم تحلیل کنه...

به ساعتش نگاه می کند.
...
چشم هایش دیوانه ی خطوط موزائیک کف اتاق می شود و زیگزاگ می رود تا به دیوار می خورد.
...
به خودش می آید.

: چقد تاریکه اتاق ... دیوارا خاکسترین...چرا تا حالا دقت نکرده بودم؟...


دو


تمامی مجله ها و روزنامه ها به ترتیب روی پیشخوان جا گرفته اند.امروز یک روز آفتابی ست.مثل تمامی روزهای خوب بهاری و کمی سرد است.پرتوی آفتاب روی مجله ها افتاده و چقدر لذت دارد که در این خنکای صبح دست روی جلد یکی از این مجله های آفتاب گرفته بگذاری و گرمای مطبوع آفتاب را حس کنی.

به دکه نزدیک می شود.می خواهد مجله ای بخرد.برای یکی از دوستانش.خیلی وقت است که دیگر حتی کاغذی هم برای خودش نمی خرد.دست در جیب ایستاده و دنبال مجله می گردد.
اما نگاهش روی سه مجله قفل می کند.نمی داند چرا ولی کشش عجیبی به سمت آن ها دارد.مجله ی رویی جلدی شیری رنگ دارد و گربه ای را نشان می دهد که با توپی قرمز بازی می کند.

:...یکیشو بخرم؟...

به نظرش غیر منطقی می آید.به روزنامه ها نگاهی می اندازد.ولی دیگر حوصله ندارد به آن تیتر های داغ نگاه کند.
در یک لحظه،پسرکی را کنار خودش می بیند.باید حدودا چهار پنج سالش باشد.پسرک به همان مجله ها خیره شده.صورت کودکانه اش برای او آشناست.پرتوی آفتاب روی موهای کودک افتاده، و به نظر می آید موهایش طلائی رنگند.صورتش گرد و روشن است.می خندد و برای مجله ها ذوق می کند.
پسرک به سمت او بر می گردد و می گوید:

اونو واسم می خری؟...قول می دم که بچه ی خوبی باشم..دیگه اذیتت نکنم...می خریش؟می خریش؟...بخرش دیگه...وگرنه باهات قهر می کنما...
او خم می شود و صورتش را به صورت پسرک نزدیک می کند.
پسرک آرام می گوید:
اونوقت دیگه از همینی هم که هستی بد تر می شی پیرمرد.باور کن راس می گم.بخرش.

به نظرش نمی آمد که این کلمات آخر را خود بچه گفته باشد.صدایی که شنید صدای یک کودک چهار پنج ساله نبود.صدای بم و گرمی بود که از دهان کودک بیرون می آمد.خشکش زده بود.پسرک به او لبخند زد و دست او را از جیبش بیرون کشید و به سمت مجله برد.


سه


به خودش آمد.در حال قدم زدن بود.بی آنکه نگران دیر رسیدن باشد.دستش را بالا آورد و مجله را دید.گربه هنوز با توپ قرمز بازی می کرد.به یاد کودک افتاد.
در یک لحظه ی گیجی و فراموشی، کودک، دیگر نبود.

سردش بود.احساس خستگی می کرد و حوصله ی رفتن سرکار را نداشت.برای لحظه ای ایستاد و بعد برگشت و با قدم هایی سریع به سمت خانه رفت.


چهار


حالا در اتاقی خاکستری،روی تختی تیره نشسته است. مجله را باز و شروع به خواندن کرده است.کمی گرم شده ولی حس خستگی و کرختی عجیبی دارد.
صدای زنگ تلفن
...
زنگ
زنگ
زنگ

....سلام.لطفا پیغام خودتونو بذارین....

با خودش می گوید: چه خشک و رسمی!!

_ الو؟ کجایی تو؟ گوشیتم که جواب نمی ده. بابا یه عالمه کار ریخته رو سرمون...

دیگر نمی شنود.
خط به خط داستان را دنبال می کند. داستان فرشته ای که بین کرگدن ها زندگی می کند و تمام تلاشش این است که به کرگدن ها بفهماند آن ها هم می توانند فرشته باشند.

:

یکی بود که همیشه هست.در میان یک جنگل سرسبز و خرم جمعی از کرگدن ها بودند که....


پنج





بوق آزاد





۱۳۸۵-۰۱-۲۳

FibrE oPtic CabLe

در ادامه ی بحث «مکث» ....


فکر می کنم اگر این بحث را با طرح یک سری سوال شروع کنم،بد نباشد.


مشاهده کردن یک روند زیست محیطی،چه دریافت هایی را در اختیار مشاهده گر قرار می دهد؟
چیزی که مسلم است ردیفی از داده های علمی،فیزیکی و محسوس است که چگونگی شکل گیری روند، طی شدن آن، مشخصات آن و در نهایت نتیجه ی آن را برای مخاطب آشکار می سازد.
با طرح پرسش های علمی و بررسی آن روند در مباحث زیست شناسی به جواب هایی می رسیم که ظاهرا اقناع کننده است.
اما اگر فرض کنیم که به جای مشاهده گر بودن،تجربه گر یک روند زیست محیطی باشیم،آیا باز هم داده ها،همان داده های قبل خواهد بود؟
آیا آن داده ها تنها به یک سری اطلاعات علمی محدود می شود؟
آیا در این صورت،اساس،چرایی و چیستی شکلگیری روند،اثراتی که طی کردن آن بر ما می گذارد و همچنین ویژگی های آن،باز در همان مباحث علمی خلاصه می شود و یا خواه نا خواه به مقوله ی متافیزیک کشانده می شویم؟
سوال دیگر اینکه اگر اساسا توانایی تجربه کردن یک روند را نداشته باشیم چه پیش می آید؟
آیا در این حالت،تجربه ی ذهنی می تواند ما را با وجوه دیگر فرآیندی زیست محیطی آشنا کند؟

حالا، بی آنکه این مقدمه را به متن ربط بدهم:

آیا تعلیق و گسستگی می تواند همان معنایی باشد که ساختار مورد نظر را دارای چنین کیفیتی کرده؟
آیا می توانیم تصور کنیم که شاید آن خطوط و صفحات شکسته،بر نوعی فروپاشیدگی تاکید دارد؟

و :


اگر این دو عکس با هم در ارتباط باشند،می توانیم تصور کنیم که ساختار مجهول مورد نظر ،عناصری پلکانی دارد که امکان بالا و پائین رفتن را میسر می سازد.
با تمام بی نظمی و پراکندگی که در رنگ ها،حفره ها،شکل پله ها،طرز قرار گیری سیم ها و مفتول ها و کابل ها(که چرابودنشان بر ما مشخص نیست)،می بینیم،گویی در کل ساختار پله،نوعی نظم پنهان وجود دارد که از متلاشی شدن آن جلوگیری می کند



بین استحکام و حس اطمینانی که دیوارهای شیشه ای در مخاطب ایجاد می کند،با وانهادگی و ناآشنا بودن شکل میز و صندلی ها و حس فرو افتادنی که در هر لحظه ممکن است اتفاق بیفتد،تعادل عجیبی برقرار است.
قطعا،تناقضی که در خود طبیعت وجود دارد،یعنی بی نظمی و سرپیچی آن از هر محدودیت بیرونی و نظم غریبی که در درونش هست،در پیوسته کردن این دو فضا،بی تاثیر نیست.
علاوه بر این،حضور طبیعت می تواند در ویژگی های بارزی که در ساختار پله ها،میز و صندلی ها و در حرکت پیچک وار کابل ها،مفتول ها و سیم ها از یک سمت فضا به سمت دیگر وجود دارد،اصل تاثیرگذار باشد.



کف در چند لایه،با تنوع در کیفیت و رنگ تعریف شده است و گویی ضرورت تقسیم بندی لایه ها،از نوعی قانون پنهان پیروی می کند که بر ما مجهول است.سیم ها و مفتول هایی که از کف به سقف وصل شده اند و اشیاء عجیبی که در میانه ی آن ها گرفتار است، می توانند این تصور را ایجاد کنند که نبود آنها،استحکام این فضا را زیر سوال می برد.
اما بهتر است که کمی از این حس معماوار فضا کاسته شود.این اشیاء عجیب،صندلی هایی با روکش ابریشمی هستند.تا هنگامی که تنها شاهد این صندلی ها هستیم،در حالتی معلق غرقند.اما با نشستن بر روی آنها،و بالطبع پایین آمدن آنها و قرار گیریشان بر سطح زمین،حضور فیزیکی ما سبب تغییری موقت اما اساسی در اصل حالت صندلی ها می شود و دیگر از آن حس تعلیق خبری نخواهد بود.



در این فضا،تعریف خاصی برای مبلمان در نظر گرفته نشده.مبلمان با ساختار فضا یکی ست و به همان اندازه خارج از قاعده و نظم معمول.
مفتول هایی که میز شیشه ای را نه به کف،بلکه به سقف متصل می سازد،نوع رنگ های استفاده شده،نورپردازی و تعریف خاصی که از مبلمان ارائه شده،به نحوی که گویی به ساختاری رسیده ایم که در بطن ساختار اصلی و از آن معنا یافته،در صدد القاء محتوای خاصی نیست.بلکه تاثیر حضور عناصر و ویژگی های آنان بر مخاطب مد نظر است.
محتوایی که در پس این متن غیر متعارف نهفته است،رگه هایی از سبک و سیاق طبیعت را در خود دارد.
تعلیق،گسستگی،فروافتادنی که ممکن است در هر لحظه اتفاق بیفتد و ...همه در ایجاد حسی خاص دخیل اند.گویی مخاطب در حال تجربه کردن ذهنی نوعی دگردیسی است.حسی میانه بین این همانی و این نه آنی.تخریب شدن هویتی و شکلگیری هویتی دیگر و گویی این فضا،در لحظه ای شکل گرفته که فعل فروپاشیدن و فراشدن،یکی می شود.
در حقیقت،فضا دقیقا در نقطه ی عطف یک فرآیند شکل گرفته.فرآیند دگردیسی و تحولی ژرف.
اتفاق در همین جا، و در داخل این فضا می افتد و این امر سبب می شود تا ذهن مخاطب در کش و قوس این تغییر مجهول،گرفتار شود و این حالت تا زمانی ادامه می یابد که هویت موجود در حال تغییر،مجهول باقی بماند.
بخش مهم موضوع همین است. طراح این فضا ، در همان ابتدا،مخاطب را با هویتی مشخص مواجه می کند. پس بهتر است به ابتدای این متن برگردیم:



این خطوط نورانی که با قوسی آرام به سمت فضا کشیده شده،با آن دیرک های بلند می تواند هویت چه موجودی را برای مخاطب تعریف کند؟
آیا می تواند یک کرم ابریشم باشد که غرق در تمایلی ریشه دار به دگردیسی و تحول به سمت مرکز اتفاقی پیش می رود که در داخل فضا منتظر او و مخاطب است؟
شاید بهتر باشد که به بخش انتهایی فضا برویم.شاید در آنجا با نتیجه ی این روند مواجه شویم.


در انتها،پروانه ای نشسته و مسلط بر فرآیندی سپری شده،با بال هایی باز و زیبا دیده می شود.همچنان اثر آن کشش اصیل که کرم ابریشم را به سمت دگرگونی و دیگربودگی جذب کرد بر پای پروانه وجود دارد.

مخاطب در ابتدای امر خود را در مسیری می بیند که در حالت کلی،به صورتی مستقل و به ظاهر مجرد و توسط یک کرم ابریشم، تجربه می شود.او با کرم همراه می شود و بعد با حرکت در داخل فضا، در وضعیتی مشترک اما ذهنی،فرآیندی را تجربه می کند که در هر صورت برایش امکان پذیر نیست.
این تجربه ی ذهنی،کیفیتی ناقص و ناکامل دارد،در واقع مخاطب شاهد دریافت های یک کرم ابریشم از رویدادهای متافیزیکی است که در پروسه دگردیسی اش،رخ می دهد.دریافت هایی مسلما ناقص و رشد نیافته،اما بدون دخالت ذهنیت آشفته و بهم ریخته ی انسانی.دریافتی خاص،از دید موجودی خاص.



ButTerfLy hOusE


ادامه دارد....

۱۳۸۵-۰۱-۱۱

چای


یک:
تصاویر محو کم کم واضح می شوند و حرف های درهم را تازه می شنوم.می بینم که هنوز روی صندلی نشسته ام و کلاس پر است از بحث های مختلف...هنوز من در کلاسم...هنوز بچه ها حرف می زنند...هنوز استاد نیامده...هنوز در کلاس باز است و هنوز باران می بارد.
روی میزی که پشتش نشسته ام نگاهی می اندازم...دنبال یکی از نوشته های همیشگی می گردم که از سر بی حوصلگی و یا شیطنت روی میزها نوشته شده...هیچی نیست، هیچی...نگاهم را از روی میز می گیرم و به دیوار خیره می شوم...جواب سوالات امتحانی استاتیک کج و معوج نوشته شده...در پس کلمات و فرمول ها ترسی را می بینم که زود آمدن مراقب امتحانی را هشدار می داده...می خندم...«نه، این چیزی نیست که دنبالش می گردم، چیزی که مرا اینچنین بی قرار کرده در کلاس مخفی نشده».

دو:
زمین خیس، دیوارها خیس، ژاکتم خیس، کفش هایم خیس، قدم هایم خیس، از در دانشکده می زنم بیرون...آن تو دیگر چیزی وجود ندارد که مرا حتی برای دقیقه ای نگه دارد.باران می بارد...خیلی آرام و من قدم می زنم تا هرجا که بتوانم...از کنار مغازه ها می گذرم...تصویرم هم با شتاب و خیس از باران قدم می زند...هیچ صدایی نیست، و نه هیچ آدمی...خیابان خالی شده برای اینکه در آن قدم بزنم...برای اینکه به دنبال نشانه ای پنهان در میان کوچه های فرعی و ماشین های در حال حرکت بگردم...این نشانه می دود و می خندد و از میان تصاویر خاموش می گذرد و...باران همچنان می بارد.

سه:
نمی دانم چه می شود که خودم را در کافه،پشت میزی کوچک می بینم...میز،کنار پنجره است و تماشای تصویر زنده ی باریدن های پیاپی را به من هدیه می دهد...از پشت پنجره نگاه می کنم...دختری زیر باران کنار کیوسک تلفن منتظر ایستاده و کارت تلفن را بین انگشتانش می رقصاند...در فکر است، اما با عبور هر رهگذر از کنارش، نگاهش به دنبال او حرکت می کند و بعد دوباره در فکر فرو می رود...«اگر آن تلفن لعنتی تا ابد مشغول نفر جلویی تو باشد، تا ابد می ایستی، همین جا و با آن کارت تلفن بازی می کنی؟؟»...نگاهم را از پنجره می گیرم و روی میز، فنجان شیر قهوه را می بینم...داغ است و بخارش آرام می رقصد و بالا می آید و بر پوست خیس صورتم می نشیند...بویش تمام ریه هایم را پر می کند...«عجب، خواب از سرم پرید!!»...قاشق را از داخل فنجان بیرون می آورم و کمی از شیر قهوه ای که داخلش شناور است را روی کف سفید شیر می ریزم،رگه های قهوه ای پدیدار می شوند و کمی میچرخند...فنجان را که نزدیک صورتم می آورم تازه می فهمم که چقدر سردم است...نشانه را آرام فوت می کنم و می چشم.

چهار:
دود سیگار بر دیواره های کافه می خزد و بالا می رود، بعد کم کم جذب هوای دم کرده می شود...هوای کافه از کلمات و عبارت های کتاب های جدید،نقد و دیدگاه های نو به مباحث زیبایی شناسی سنگین شده و پیپ ها و عینک ها و موهای بلند پشت سر هم بر این سنگینی اضافه می کنند...تمامی میزها پر است..دو نفره،سه نفره، چهار نفره ها همه پر اند و صندلی های پر، گپ می زنند و خوانده های چند روزه را دوباره تکرار می کنند...اخم ها، دست هایی که دائما در تلاشند تا مفهوم چیزی را برسانند،لبخندها،دهان هایی که دود را فرو می برند و کلمه را بیرون می آورند،نگاه های جدی، نگاه های سرشار از شیطنت، نگاه های خسته...زیرسیگاری های خالی و فنجان های پری که می آیند و بشقاب های خالی و زیر سیگاری های پری که می روند...نگاهم را از آدم ها می گیرم و به میز خودم نگاه می کنم...صندلی رو به رویم خالی ست.

پنج:
جرعه ای دیگر می نوشم و به بیرون نگاه می کنم،...هنوز باران می بارد...هنوز تلفن مشغول شنونده ی حریصی ست که تشنگیِ گوش های آدم های پشت سرش را از یاد برده...دختر همچنان ایستاده و کارت تلفن بین انگشتانش می رقصد...همه چیز قید پیشوند هنوز را به دوش می کشد، در خود تکرار می شود و باز تکرار می شود...جز این فنجان شیرقهوه که به تدریج از نشانه ی پنهان من خالی می شود و من از آن پر و صندلی خالی رو به رویم که برای اتفاقی که نمی دانم چیست، رزرو شده.

شش:
صدایی مرا از درون خودم بیرون می کشد...هنوز به بیرون از پنجره زل زده ام...« اِ ...دختره رفته»...به سمت صدا بر می گردم و نگاه می کنم...خیس شده از باران و خسته به من زل زده...چیزی می پرسد ولی من هنوز به آن دختر فکر می کنم...« اگر دختره نیست، پس حتما الآن همان ابدیتی ست که منتظرش بوده یا چه شده که...»...: خانم...با شمام...اجازه می دین بشینم؟...خانوم؟...من به هیچ چیز نگاه می کنم...هیچ چیز دارد حرف می زند...اما بی صدا،به نظر می آید که دارد بلند حرف می زند اما صدایی شنیده نمی شود...هیچ چیز با تعجب به من نگاه می کند...می نشیند و به بیرون نگاه می کند.

هفت:
نگاهش می کنم...کاملا باران خورده است،خیس ِخیس...نگاهم بر روی لباسش می لغزد و بر گره انگشتانش می ایستد...دست هایش از سرما می لرزند...« پس برای شما رزرو شده بود»...دوباره جرعه ای از شیرقهوه می خورم و به بیرون نگاه می کنم...هوا تاریک شده و دیگر باران نمی بارد...دم کیوسک تلفن هیچکس نیست.

هشت:
:خب،چی میل دارین؟
_ ....
:ببخشید،چی میل دارین؟
...هر دو به او نگاه می کنیم،ایستاده بالای سرمان و منتظر است...از جمله معدود آدم هایی که انتظار داشتنش دلچسب و شیرین است...او انتظار دارد،انتظار دارد که ما انتخاب کنیم،کلمه ای که در منو نوشته شده را انتخاب کنیم، بگوییم و او برایمان حاضرش کند،خوشمزه،گرم،سرد،تلخ،تلخی که کمی تند است،تلخی که به شیرینی می زند،شیرینی که کمی به تلخی می زند...هرچه که این عطش همیشگی را فروکش کند...
_ ... اِ ...من یه چای می خورم.
:اگر منو را می خواندید،می دید که چای نداریم...می خواید بعدا بیام؟
_ ...بله،مرسی.
...نگاهمان به هم گره می خورد...«حالا برای گرم شدن هیچ جای دیگری نبود؟؟»...خسته می شوم از گفتگوهای درونم...ترجیح می دهم که حقیقتا ساکت باشم...به بیرون نگاه می کنم... و او به من نگاه می کند...

نه:
...حالا شتاب قدم ها کمتر شده...مردم آرام تر راه می روند...هوای کافه هنوز خفه و گرفته است...صدای موسقی زمزمه وار در میان آدم ها پخش می شود...جالب است که تازه بعد از این همه مدتی که روی این صندلی نشسته ام،می شنومش...و او هنوز نگاه می کند: چه مزه بود؟
_ ببخشید؟
: چه مزه بود؟
_ چی؟
: اون نشونه
_ چرا می پرسین؟
:چون اومدم که همین کارو بکنم.
_ ولی کسی خبر نداشت.
: یقین داری که کسی خبر نداشته؟
_ مزه ی خاصی نداشت...یعنی...از وقتی زیر بارون قدم زدم تا وقتی این فنجون خالی شد...نه،از وقتی از کلاس زدم بیرون...نه...از وقتی که خواستم از کلاس بزنم بیرون...نه...تا...الآن...نمی دونم...احساس می کنم...داشتم می چشیدمش...می دیدمش...می خوندمش...

ده:
:خانم،بالاخره انتخاب کردید؟
خودم را می بینم،نشسته بر صندلی،پشت میز،کنار پنجره...و صندلی دیگری وجود ندارد...
_ من...بله، یه شیر قهوه ی دیگه،لطفا.

یازده:
...کاغذی از داخل کیفم بیرون می آورم...یک کاغذ کاهی ساده...چشمانم را می بیندم و دستم را روی کاغذ می گذارم...نشانه را حس می کنم که بین انگشتانم می رقصد و به آن ها نوک می زند...«با خودم مداد آوُردم؟»...




۱۳۸۴-۱۲-۲۸

Eid



Image hosting by TinyPic
.....

پنهان بود بهـــار ولی در اثر نگر
زو باغ زنده گشته و در کار آمده

جان را اگر نبـینی در دلبران نگر
با قد سرو و روی چو گلنار آمده

گر عشق را نبینی در عاشقان نگر
منصـــور وار شـاد سوی دار آمده

در عین مرگ چشمه ی آب حیات دید
آن چشمه ای که مـــایه ی دیــدار آمده

آمد بـــهار عشق ببســـتان جـــان در آ
بنـــگر بشـــاخ و بـــرگ باقــرار آمده

اقـــرار می کنند کــه حشر و قیامتست
آن مردگـــان بـــــاغ دگـــر بـــار آمده

ای دل ز خود چو باخبری رو خموش باش
چـــون بی خبـــر مبـــاش باخبـــر آمـــــده




کلیات شمس تبریزی

۱۳۸۴-۱۲-۲۱

او را نی، بلکه برابا را




پیلاطس در نخستین ساعت های چهاردهمین روز ماه بهاری نیسان،در حالی که گرفتار سردرد شدیدی است،از یک زندانی اهل جلیله به نام یسوعای ناصری بازجویی می کند.یسوعا متهم است که مردم را به شورش خوانده و برای ویرانی هیکل اورشلیم تحریک کرده است: « پس تو بالاخره برای مردمی که در صحن هیکل مجتمع بودند،درباره ی هیکل سخنرانی کردی یا نه؟» صدایی که پاسخ داد،گویی بر مغز پیلاطس ضربه می زد و سخت شکنجه اش می کرد، و چنین گفت: « سرور من! گفتم که چگونه معبد باور های کهنه فروخواهد ریخت و معبد تازه ی حقیقت بنا خواهد شد.از این کلمات استفاده کردم که حرفم را بهتر بفهمند». «_ چرا ولگردی مثل تو باید با صحبت درباره ی حقیقت یعنی مطلبی که درباره اش هیچ نمی داند مزاحم مردم بازار شود؟اصلا بگو ببینم حقیقت چیست؟» با گفتن این کلمات حاکم فکر کرد: « بله، خدایان! این محکمه ای قانونی ست و از او سؤالی نامربوط پرسیدم....ولی ذهنم دیگر در اختیارم نیست....»


مرشد و مارگاریتا
میخاییل بولگاکف


۱۳۸۴-۱۲-۱۴

iN HoteL AteLieR



و در ادامه ی هتل آتلیه...

: Room Of Earth & Fire


برای درک این اثر هنری،کافی ست نگاه مخاطب بر پوشش دیوارها،سقف و کف اتاق بلغزد تا در میان مسیرهای شکسته شکسته ی سفید و قطعه های بزرگ و کوچک سفال،درهم آمیختگی آتش و خاک را حس کند.زبری و صافی این پوشش و نامنظم چیده شدن قطعات سفال،از چیرگی حس تکراری شدن فضای اتاق،بر ذهن مخاطب می کاهد.
این فضا،پوسته ی چندپاره ای ست که کیفیت یکپارچگی و از هم گسیختگی را با هم دارد.در عین تکه تکه بودنش و احتمال نفوذ هر طرز تفکر مانوس و معمول بیرونی،اثری از دنیای خارج از این اتاق را در آن نمی بینیم.تنها تختی در بالای اتاق وجود دارد و صندلی ای در پایین اتاق و البته اگر می توانیم آن را صندلی بنامیم به دلیل تلاقی شکل نامنظم آن با تصاویر تمامی صندلی هایی ست که در ذهن مخاطب، در هم ریخته و نامرتب،وجود دارد و گویی،این شیء بازتاب دریافت کهنه ی مخاطب از صندلی ست که در فضایی نو و بی وجود خط فکری خاصی،در قالب واقعی خودش متجلی شده است.


قطعات سفالینی که پوسته ی درونی فضا را می سازد و در لامکان جلوه دادن آن نقش بازی می کند،ساخته شده به دست افراد بومی همان منطقه ایست که هتل در آن قرار دارد.همان خاک منطقه و آتش،این امکان را میسر می سازد تا ذهن مخاطب در خلا فضایی از پیش تعریف نشده و نو،غوطه ور شود.


این اتاق توسط هنرمند زیر طراحی شده است:

Luigi Mainolfi


اتاق های دیگر؟

*محل هتل:

Via Cesare Battisti 4,Castel di Tusa,Messina,Italy


ادامه دارد...

۱۳۸۴-۱۲-۰۷

HoteL MusEo AteLieR sUL mAre


چه عاملی می تواند شما را به کشف فضای درونی هتل آتلیه،ترغیب کند؟

قطعا هماهنگی کامل این بنا با سایر بناهای اطرافش،نمی تواند در افزایش حس کنجکاوی مخاطب تاثیری بگذارد.

شاید در پس ظاهر بسیار ساده ی این بنا، عاملی نهفته باشد.
در جهانی که ویژگی مسلم آن،تکثّر و چندپارگی ست، وجود فضایی بی پیرایه که در تمامیت خود از نوعی وحدت برخوردار است،می تواند باعث جذب انسان هایی شود که می خواهند برای مدتی از کشمکش های درون جامعه دور باشند.
پس،وارد آن شویم.



در تعریفی سطحی و ظاهری از فضای لابی،می توانیم بگوییم که دیوارهای لابی پوشیده از کاغذهای روزنامه است و در حقیقت،این دیوارها مجموعه ای از عکس هایی با مضامین مختلف اند که در پس زمینه ای از کلمات ریز و درشت،دیده می شوند.
حالا کمی عمیق تر نگاه کنیم.پس از تاثیری که خواه ناخواه سادگی نمای هتل بر ذهن می گذارد،قرار گرفتن در چنین فضایی با کیفیت بالای بصری که بی نظمی و عدم القای مفهومی خاص،مجال فکر کردن را به مخاطب نمی دهد،سبب می شود تا مخاطب در جایگاه تماشاگری قرار گیرد که به دنیای بیرون می نگرد.بی آنکه درگیر آن شود.
دنیای بحث و نقدهای ناتمام و بهم ریختگی های بی ریشه و ریشه دار که در حقیقت بازتاب دنیای درون انسان هاست و می توان تصور کرد که شاهد درون خود بودن،بی طرفانه و از دریچه ای باز و وسیع،چقدر مشکل است.حال آنکه نقش تماشاگری که مخاطب در این فضا بازی می کند،به راحتی کسب می شود.

از هنگامی که مسافر برای گرفتن اتاق در هتل به سمت بخش پذیرش حرکت می کند،زمان جدا شدن از دنیای بیرون آغاز می شود.بخش پذیرش بسیار ساده تعریف شده. حداقل محتوای نوشتاری دیوارها و همچنین،کیفیت بالای بصری این فضای کوچک،که در ترکیب بندی عناصر سازنده ی میز و نقوش روی دیوار پنهان است، آدمی را آرام آرام با فضای درون هتل آشنا می کند.

این هتل،40 اتاق دارد و خدمات اصلی آن شامل بار،رستوران و گالری نقاشی روی سرامیک و مجسمه است.
از بین 40 اتاق،14 اتاق توسط برخی از هنرمندان ایتالیا،طراحی شده است.این 14 اتاق برای مسافرانی در نظر گرفته شده که مشتاق اند تا سفری درونی و ذهنی را تجربه کنند.
اثر هنری،موجودیت ناتمامی ست که طی ریشه گرفتن در ذهن انسان و مورد تحلیل ذهنی قرار گرفتن،کامل می شود و به تمامیت خود می رسد.این فرصت که مخاطب بتواند برای مدتی کوتاه با اثر هنری زندگی کند،سبب می شود تا اثر هنری و مخاطب دو پروسه ی متفاوت را طی کنند.اثر هنری به کمال و تمامیت خود نزدیک شود و مخاطب با وجهی دیگر از وجوه ناپیدای "همان دنیای همیشگی" آشنا شود.


: The Prophet's Room

اتاقی با نمای کاهگلی.تختی در بالای اتاق و همین.
فضا به منظور ستایش از پائولو پازولینی،طراحی شده است.اما ظاهرا تنها اثری که یادآور پازولینی باشد،شعر گل شبهای عربی اوست که دور تا دور اتاق نوشته شده.



سادگی فضا با ایجاد نوعی خلاء ذهنی،سبب معطوف شدن نگاه بر خط عربی می شود که دیوارها را چرخ می زند.معماری داخل فضا،هیچ چیرگی بر ذهن مخاطب ندارد و انتخاب نوع مصالح مورد استفاده در داخل فضا سبب می شود تا برای مدتی مکان و زمان قراردادی فراموش گردد و امکان تجربه ی ذهنی ِ بودن در زمان و مکانی میسر شود که دستیابی به آن چندان آسان نیست.
تنها روزنه ی رو به دنیای بیرون،پنجره ای ست که به سمت دریای مدیترانه اشاره رفته است.
پنجره،وجود دنیایی که «هست» را یادآور می شود.چیزی که نمی توان نفی کرد.
در حقیقت،این اتاق،خط فکری خاصی ست و پنجره،چشمی ست که بر اساس این خط فکری به دنیای بیرون می نگرد.

این اتاق توسط هنرمندان زیر طراحی شده است.:

Antonio presti,adele cambria,Dario bellezza


عکس های بیشتر؟


ادامه دارد...

۱۳۸۴-۱۲-۰۱

مکث



متن شهر ،بي حضور پويا و فعال بشر، متني كهنه و در معرض تخريب است، چه از لحاظ محتوايي و چه از لحاظ ساختاري. در حقيقت نفوذ گزاره هايي هوشمند (انسان) در ميان بافت ِ همواره ِ ناقص يك شهر، و در نتيجه شكل گيري پيوند بين اين گزاره ها و البته به واسطه ي وجود متن شهر، سبب ايجاد جوهره اي زيستي مي شود.

در حقيقت حضور انسان ها ( به صرف وجودشان)،در ميان فضاهاي شهري فرآيند شكل گيري روحي سيال را در درون بافت، پايه ريزي مي كنند.كه بسته به شرايط محيطي و نياز بشر به فعاليت هاي درون شهري، جوهره ي زيستی، از كيفيات گوناگوني برخوردار مي شود.

پل هاي ارتباطي كه به واسطه ي فعاليت هاي مختلف شهروندان در ميان چند فضاي شهري متفاوت شكل مي گيرد ،در واقع به مثابه ي رگه هاي حياتي بافت شهر، امكان گردش جوهره ي زيستي در درون خود را ميسر مي سازد و بدين ترتيب، با نگاهي كلي به متن شهر، گويي شاهد فعاليت هاي درون زيستي بافتي زنده هستيم كه در جهت رشد، تخريب، دوباره سازي و ترميم خود، دائما در تكاپوست.

كيفيت بصري و عملكردي فضاهاي شهري تعيين كننده ي جهت حركت مسيرهاي زيستي درون بافت است. معماري ساختارهاي شهري از يك سو در شكل گيري واسطه ها و كلان واسطه ها ميان مسيرها(فضاهای شهری مرتبط) و از سوي ديگر در تعيين جهت حركت مسير، نقش مهمي ايفا مي كند. در حقيقت چيستي ايده ي معمارانه، در شكلي پنهان و با تاثيری كه بر گزاره هاي هوشمند دارد، فرصت انتخاب كوتاه ترين و راحت ترين مسير ممكن را پيش رو مي گذارد.

در اين ميان فضاهايي وجود دارند كه درواقع بن بست مسير زيستي كل بافت محسوب مي شوند.جائي كه جوهره ي زيستي مكث مي كند و از ادامه حركت باز مي ماند. به عبارت ديگر، اين نوع فضاها كمترين نوع ارتباط را با ساختارهاي شهري ديگر برقرار مي كنند. اين فضاهاي مكث، براي توقف فعاليت هاي بيروني و فراهم كردن نوعي فرصت براي به چالش كشيدن تفكر، مورد توجه قرار دادن نشانه هاي پذيرفته ي شده ي بصري به نحوي كه اصل پذيرش نشانه ها به زير سوال برود و انتقال مفاهيمي خاص كه شايد در روزمرگي ها، چندان مورد توجه قرار نگيرند و ... است.

كيفيت دروني اينگونه فضاها، فعاليت هاي خاص خودش را مي طلبد که ذهنیت گرایی محور اصلی شکل گیری این فعالیت ها محسوب می شود و دريافت هاي حاصل از آن،آفرینش روحي مستقل در درون این فضاها را سبب می گردد. در واقع شايد از لحاظ عملكردي، تفاوت چنداني با ديگر فضاهاي شهري نداشته باشد، اما ايده ي معمارانه اي كه در پس حركت خطوط، فرم ها و احجام شكل دهنده ي آن، مخفي ست شرايط را اينگونه فراهم می سازد كه سرچشمه ي خلق روحي تازه در درون فضا، كنكاش هاي ذهني گزاره هاي هوشمند باشد.

اينكه اين ساختارهاي خاص، در ايجاد فعاليت هاي ذهني تا چه اندازه قوي عمل كنند و تلفيق فضاي درون با بيرون در چه محدوده اي بگنجد، با چگونگي شكل گيري محتواي پنهان آن ها رابطه ي مستقيم دارد.

در اين ميان به بررسي چند نمونه از اين نقاط مكث خواهم پرداخت.




ادامه دارد...



۱۳۸۴-۱۱-۱۵

او



من او را دیدم.
ایستاده بود،
در میانه ی فضایی که هیچ حد و مرزی را تعریف نمی کرد،
درخشان از رنگ هایی که در هم می آمیختند و آرام از هم می گسستند.

مسلط ایستاده بود،
به نحوی که گویی فضا،
او را در بر گرفته بود،
که رام او شده بود.

آئورا!
او تو را می نواخت.
"تو" را می دیدم که جزئی از "او" شده بودی
"او" ئی که " تو" شده بود.
و اصوات در زوایای ناپیدای فضا می شکستند و پخش می شدند.

و در دلم از تو می پرسیدم:

"چند ساله ای آئورا ؟

از چوب کدامین درخت ؟

چقدر باید از پاره شدن دوباره و چندباره ی
سیم هایت گذشته باشد تا به هنگام نواختن ات،
زمان از حرکت بایستد و رویایی حقیقی را القا کنی؟ "

و انگشتان او به هنگام لمس سیم هایت،
با تو یکی می شد،

" او" یی که "تو" می شد،

"او" یی که "من" بود.





.

۱۳۸۴-۱۱-۰۴

aBrhA



برفی نمی بارد.امروز یک روز آفتابی ست با ابرهای پراکنده.یک روز نه چندان سرد در میانه ی فصلی که باید سرد باشد...که باید ببارد....
می شود بی هیچ شتابی در یک خیابان تقریبا شلوغ قدم زد،بی آنکه فکر سرماخوردن به سرعتِ قدم زدن بیافزاید.
پس بیرون می روم و در یکی از خیابان های تقریبا شلوغ قدم می زنم.
به ویترین ها نگاه نمی کنم.سنگ فرش خیابان و درختان را نگاه می کنم که یک پرسپکتیو تک نقطه ای را تعریف می کنند...به سمت مرکز پرسپکتیو پیش می روم که همواره از من دور است تا هر جا که درختانی باشند و سنگ فرشی.
تصور می کنم که اگر می خواستم یکی ازین درختان را بکشم، چگونه می کشیدمش.
یکی از درختان را نشانه می کنم و با مدادی خیالی دور تا دور تنه و شاخه هایش را پررنگ می کنم....اما نقاشی ناقص می ماند،چون دیگر از کنار درخت رد شده ام.
درختی دورتر انتخاب می کنم.این بار یک قلم موی خیالی بر می دارم با لکه های قهوه ای جایی که به نظرم لازم می آید را پر رنگ می کنم و بعد با رنگی روشن تر و دوباره رنگی تیره.نقاشی تمام می شود و به این فکر می افتم که خودم یک برگ سبز روی یکی از شاخه هایش اضافه کنم...اما نه...رنگ سفید نزدیک قلم موی خیالی ام است.پس با لکه های سفید،برف را روی شاخه های درخت می نشانم .
به درخت که نزدیک می شوم نقطه ای سبز رنگ به چشمم می آید.هرچه نزدیک تر می شوم نقطه بزرگ تر می شود و شکل پیدا می کند... برگ سبز را می بینم...به شاخه متصل است.تا به حال این رنگ سبز را ندیده بودم...می ایستم و خوب نگاهش می کنم.

۱۳۸۴-۱۰-۱۶

تمثیل قصر



آن روز، امپراطور زرد قصر خویش را به شاعر نشان داد.چون به پیش رفتند،نخستین ردیف از ایوان غربی را،یکی یکی، پشت سر گذاشتند، که مانند رف های آمفی تآتری تقریبا بی کران، بر باغی اشراف داشت که آیینه هایی رویین و صفوف در هم پیچیده ی درختان عرعرش، اندیشه ی هزار تو را به ذهن می آورد.
در آغاز خویش را به شادی در آن گم کردند،چنان که گوئی تن به بازی داده اند.اما بعد این شادی به هولی مبهم آمیخته شد،زیرا خیابان های مستقیم باغ، انحنائی بسیار خفیف و مداوم داشت و در خفا مستدیر بود.نزدیک نیمه شب،ملاحظه ی اختران و قربانی کردن به موقع یک قمری، آنان را قادر ساخت تا خویش را از آن اقلیم جادویی رهایی بخشند،اما نتوانستند خود را از احساس گم شدگی، که تا آخر با آنان بود،برهانند.
سپس از پستوها و حیاط ها و کتابخانه ها و تالاری هشت ضلعی با ساعتی آبی گذشتند، و یک روز صبح از برج مردی سنگی را دیدند و بعدها هرگز ندیدند.بر قایق هایی از چوب صندل رودخانه های زلال بسیاری را، یا چندین بار رودخانه ای واحد را،درنوردیدند.موکب امپراطوری می گذشت و مردم خویش را به خاک می افکندند؛اما روزی به جزیره ای رسیدند که مردی در آن چنین نکرد،زیرا هیچگاه پسر آسمان را ندیده بود،و جلاد،به اجبار سر از تنش جدا کرد.
نگاه آنان بی اعتنا از موی سیاه سرها و رقص های سیاه و نقاب های غریب طلایی می گذشت؛هر آنچه واقعی با هر آنچه رویایی می آمیخت،یا به سخن دیگر،واقعیت یکی از اشکال رویا بود، به نظر ناممکن می رسید که زمین چیزی جز باغ و جویبار و پدیده های معماری و شکوه و جلال باشد.هر صد قدم به صد قدم برجی سینه ی آسمان را می شکافت،رنگ برج ها به چشم یکسان می نمود، هرچند نخستین زعفرانی و آخرین ارغوانی بود،انتقال تدریجی رنگ این چنین ظریف و تعداد برج ها این چنین زیاد بود.

شاعر(که از این همه شگفتی که دیگران را به اعجاب آورده بود بر کنار می نمود)در پای برج ماقبل آخر،سروده ی کوتاه خود را که امروزه ما بی هیچ تردید با نام او پیوسته می داریم،و چنانکه اصلح مورخان تأکید می کنند،برای او مرگ و جاودانگی آورد،قرائت کرد.متن شعر مفقود شده است؛کسانی بر آنند که این شعر فقط از یک مصرع تشکیل می شده است؛و آن دیگران که معتقدند فقط از یک کلمه _ آنچه مسلم و در عین حال باورنکردنی است اینست که تمامی قصر عظیم، با دقیق ترین جزئیات آن، با تمام چینی های منقش و هر نقش، بر روی هر چینی و سایه روشن هر فلق و شفق، و هر لحظه ی شاد یا غمبار در حیاط سلسله های جلیل فانیان،خدایان و اژدهایانی که از گذشته ای نامعلوم در آن قصر سکنی گرفته بودند، در آن شعر مضمر بود.همه ساکت بودند، بجز امپراطور که فریاد برداشت: تو قصر مرا دزدیدی! و تیغه ی شمشیر جلاد، شاعر را دو نیم کرد.
دیگران داستان دیگری نقل می کنند.می گویند هیچ دو چیز مشابهی در جهان نمی گنجد، و می گویند که به محض آنکه شاعر شعرش را قرائت کرد قصر ناپدید شد،گویی ویران شد و با آخرین هجای شعر آخرین نشانه های آن هم محو گردید.مسلما چنین افسانه هایی چیزی بیش از خیالپردازی های ادبی نیست.شاعر برده ی امپراطور بود و چون یک برده مرد؛ سروده ی او دستخوش نسیان شد زیرا مستحق نسیان بود، و اخلاف او هنوز می جویند، و نمی یابند، کلمه ای را که عالم را وصف کند.





خورخه لوئیس بورخس
مترجم: احمد میرعلائی