۱۳۹۸-۰۱-۱۱
۱۳۹۸-۰۱-۰۴
۱۳۹۷-۱۲-۲۶
98
هنگام قدم زدن در یکی از خیابان های شلوغ این شهر، سرم را به طرف یکی از آپارتمان های قدیمی بالا می گیرم و برگ های نازک گل های نرگس را می بینم. نرگس ها شاداب و پرطراوت از لبه ی بالکن به سمت خیابان سرک می کشند. در شهری که ظاهراً لطافت و زیبایی در برابر چشم ها پنهان است، در بالکن طبقه ی سوم یک آپارتمان قدیمی، یک نفر تصمیم گرفته پیاز نرگس بکارد و شاهد سربرآوردنش از خاک و نقش زدنش بر منظر شهر باشد. گویی که آرزویی را کاشته است.
اگرچه آن گلبرگ های لطیف و عطر دلچسب شان توان غلبه کردن بر
ملالِ شهر را ندارند اما گویی برای ساکنان آپارتمان و هرکه در خیابان نگاهش به سمت
این بالکن می گردد، حس رهاییِ دویدن با نسیمی خنک و تازه از فراز یک دشت را تداعی
می کنند.
اینجا در درون مان، حال و هوایی است که باید حفظ شود. به
تمهیدی، به رقصی، به کاشتن دانه ای تا قلب هایمان به جوانه های ترد و سبز مِهر،
تازه بماند. تا پیچ های مبهم زمان، گهگاه به حضور خورشیدهای بزرگ و کوچک شادی روشن
شود. تا گذر لحظه ها به طعمِ اشتیاقی برای زیستن، شیرین گردد.
امید که روزهای نو مبارک و چنین باشد.
۱۳۹۷-۱۲-۱۸
۱۳۹۷-۱۲-۱۲
فیروزه ای میان اخرایی
Abyaneh, Isfahan, 2019
تصورش را بکنید در مناطق گرم و خشک، داخل این بالکن های
چوبیِ دنج، کوزه های پر آب می گذاشتند. نسیم گرم ِ جان به لب رسان، به تنِ کوزه ها
می خورد و سرد می شد و به داخل اتاق می رقصید و بر پیشانی آدم بوسه ی خنکِ دلچسب
می زد.
سارتر
می گوید امر خیالی ثابت می کند که درک ما از واقعیت بسیار ناقص است. مشربیه در
کنار تمام مزایای دلپذیری که دارد، مصداق بارز همین سخن سارتر است. بر تن دیوار
سرد و بی روح، ناگهان حجمی از زیبایی می شکفد. به واسطه ی ظاهر متمایزش، هر مشربیه
گویی سفیر تمامی افسانه های شرقی است. گویی آن بالا، پشت آن روزنه ها، شهرزادی
ایستاده و ما را نگاه می کند که لا به لای خیابان های باریکِ به گرد و خاک نشسته،
دنبال زمان می دویم. نگاه مان می کند و داستانمان را از پشت پلکِ چشمهای خسته و یا
کنجکاومان می خواند.
فقط کافی است یک لحظه بایستیم، سرمان را بالا بگیریم و چشم
مان به یکی از این مشربیه ها بخورد تا کل واقعیت خیابان و شلوغی اش زیر سئوال
برود. ببینیم آستانه های رویاپردازی بر فراز سرمان گشوده است و همچنانکه پیش می
رویم، حضور خیال مثل پیچکی سبز و ترد، اطراف مان را نقش می زند. جادویی که در
معماری درونگرا امری بی همتاست.
همین کیفیت جادویی به همراه هزار تار نور به داخل فضا نفوذ
می کند. در اینجا ذهنیتی که از فضای کوچه و خیابان داریم خواه ناخواه دستخوش تغییر
می شود و امکان خرق عادت، هر چقدر ضعیف، این ذهنیت را بازتعریف می کند. تصورش را
بکنید. در این بالکنِ دنج می نشینید. زیر هزار نوازش آفتاب و نسیم، از پس روزنه ها
به شهر خیره می شوید. منظره ای که می بینید با هیچ گردش نگاهی از پشت دیگر پنجره
ها برابری نمی کند. بی آنکه بدانید، گلوی خاموش شهرزاد بر فراز هر بام، هزار و یک
روایت را در گلویتان زمزمه می کند. از درد، از گمگشتگی، از عشق، از لحظه های روشن و
تاریکِ زیستن هایمان.
مشربیه بالکن نیست؛ مشربیه مفهومی ست مجسم، ریشه
گرفته در بطن روایت های کهن. تبلور لطافت در تن چوب. پناهِ عابر. آغوشِ خانه برای
سکنی گزین های خسته. قاب خِرد برای چشم.
و ابیانه... ابیانه ای که جایی دیگر شد برای
من.
اشتراک در:
پستها (Atom)