۱۳۹۸-۰۴-۰۵

حیاتِ دوباره ی خانه های دور




در سرتاسر بمبئی می توان حلبی آبادها را دید. خانه هایی به معنای واقعی کلمه عاریه ای. رد هر تکه از عناصر سازنده ی این خانه ها را که بگیرید، به مخروبه ی ساختمانی که حالا دیگر معلوم نیست روزگارِ آبادی اش چه بوده می رسید. تقریباً بی هزینه و سریع، سرپناهی ساخته می شود تا بتوان برای مدتی از گذر شب و روز جان سالم به در برد.


زمانی که دفتر معماری S+PS طراحی یک خانه بر فراز تپه ای مشرف به بمبئی را پذیرفت، رویکردی متمایز از آنچه که معماری خانه های اطراف را شکل داده انتخاب کرد: با آغوش باز، روشی که مردم برای ساختن سرپناه در حلبی آبادها بکار می گرفتند را برگزید.

Collage House. Mumbai, India. Designed by: S+PS Architects.

این رویکرد و پذیرش شرایط غالب محیط بجای انکار آن، نتیجه اش شده یک ساختمان پایدار: هماهنگی با بافت منطقه، استفاده از مصالح بازیافتی و در نتیجه حذف بخش قابل ملاحظه ای از انرژی ای که می بایست صرف تولید مصالح جدید شود و آلودگی ای که پیآمدِ بی چون و چرای چرخه ی تولید است.



تمامی درب ها و پنجره ها متعلق به خانه های تخریب شده است. با این حال، نمای خانه زیبا و صمیمی است. گویی که خاطرات سالها زندگی در هر کدام از آن پنجره ها هنوز جریان دارد. یک نمای چهل تکه ی دلنشین.


و معماران در طراحی بخش های دیگر خانه نیز به این رویکرد وفادار مانده اند. استفاده از ورقه های فلزی زنگ زده و پرچ شده در نما، برپایی حجمی شبیه به تنه ی گیاهان بامبو که در حقیقت از قرار دادن باقی مانده ی لوله های ناودان کنار هم شکل گرفته، بکارگیری نمونه کاشی های رنگی در محوطه سازی و تراشه سنگ های بلااستفاده و رها شده در یک کارگاه سنگ بری در بخش دیگری از نما.



طراحی این خانه همان اندازه که به شرایط اجتماعی ِ محیطی که در آن قرار دارد توجه داشته، با شرایط اقلیمی منطقه نیز هماهنگ است.
با توجه به اقلیم خشک و مرطوب استوایی بمبئی، خانه گِردِ یک حیاط می چرخد و با سایه اندازی و فضای سبز و همچنین وجود بازشوهای فراوان در دیوارها، به تامین بخشی از بار سرمایش و همینطور تهویه ی طبیعی ساختمان کمک می کند؛ مسئله ای که باعث کاهش مصرف انرژی در ساختمان می شود.



چرخش خانه به دور حیاط، حریم خصوصیِ دلچسبی برای ساکنان تعریف کرده؛ با این حال، روشنایی طبیعی در طول روز، ملایم و چشم نواز در خانه منتشر می شود. باران های موسمی نیز فراموش نشده اند و یک منبع ذخیره ی آب باران، محصور میان قلوه سنگ های به جا مانده از مرحله ی خاکبرداری پروژه، بخشی از آب مصرفی ساختمان را تامین می کند.





با وجود ملاحظات اقلیمی، رویکرد اصلی معماری این ساختمان، یعنی بهره گیری از مصالح بازیافتی در سرتاسر خانه، همچون رگ هایی پر حیات گسترش یافته و تا ساختار مبلمان هم رسیده است. ممکن است که «کهنگی» اولین استنباط ما از این رویکرد باشد، اما برعکس، ماحصل، فضایی است زنده و پرطراوت که مفهوم خانه را به شکلی صمیمی برای ما بازتعریف می کند.

پاویونی بر بام خانه. با ستون های صد ساله و سقفی که مجهز به پنل خورشیدی است.







۱۳۹۸-۰۳-۲۹

LYRA






ساعت 12 شب است. به شدت خسته ام اما امشب تصمیم گرفته ام نقاشی بکشم.
می نشینم روی فرش کوچکم و یک جعبه مداد رنگی کنار دستم می گذارم. چند وقت است با مداد رنگی نقاشی نکرده ام؟
خنکای کاغذ، سطح صاف و صیقلی بدنه ی مدادها. شروع می کنم و بعد دیگر هیچ چیز نیست. نه مشغله های ذهنی. نه حتی من. در پس رگه های خستگی، فقط انگشتانی است که مداد را روی کاغذ و در محدوده ی خطوط مبهمِ طرح هدایت می کند و نگاهم هم مسیر ِ حرکت مداد رنگی می شود.

یاد زمانی می افتم که کلاس نقاشی می رفتم. دخترکی شش ساله که در یک روز شبیه به همه ی روزها، متوجه شد خارج از فضای تاریک و سرد پس از جنگ، دنیای دیگری هم هست که خشن نیست. استاد نقاشی ام، آقای ملک زاده، پیرمرد ریزنقشی که دست های زیبایی داشت و با حوصله و آن لهجه ی شیرین آذری اش، یادمان می داد که در رنگ آبی آسمان، نارنجی پنهانش را ببینیم.
یادم می افتد به روزی که همسرش به آتلیه آمد. با یک کیسه ی بزرگ گوشت که چکه چکه قطره های خون از زیر آن، سرخ روی موزائیک های مرمر ِ رنگ پریده، مسیر رفتن اش تا نشستن روی یک صندلی را کف آتلیه علامت زده بود. تناقض عجیب کار لطیفی که ما می کردیم و آن لکه ها که به سرعت خشک می شد و تیره و بی رحم به کف آتلیه می چسبید. تناقضی به شدت شبیه به زندگی. و یکی از تابلوهای استاد. یک تابلوی مخمل، شبی در دشت و مهتابی که بر مردی چوپان و گوسفندهایش می تابد. تابلویی که خیلی دوست داشتم.

باقیِ زمان: چشم ها، دست ها، مدادها و کاغذ.
نقاشی تمام می شود. دمنوشی که دم کرده ام را می نوشم و نگاه می کنم. غایت این لحظه ها همین است. به فعلی ساده متصل اند. یک نقاشی که به دلم بنشیند، سکوت، جای خالی مداد روی انگشت اشاره و میانی و رد محوی از رنگ بر لبه ی باریک کف دست. احساس می کنم وقتی که من و همه اشیاء اطرافم در تماس مداد رنگی با سطح کاغذ خلاصه شدیم، اتاق مثل بالنی چهارگوش جا باز کرده. در انقباض و رسیدنم به یک نقطه، به یک خط، فضای اطرافم منبسط شده. انگار که چند نفس عمیق کشیده باشد.
چشم هایم را می بندم و اجازه می دهم اتاق به نفس کشیدن های عمیق اش ادامه بدهد.








۱۳۹۸-۰۳-۲۲

زمانی برای دوست داشتنِ کوه های یخ




رویایی در کودکی داشتم که همین حالا هم گاهی اوقات در ذهنم می رقصد.
اینکه چه خوب می شد اگر پلی بود، بیشتر نزدیک به آسمان، دورتر از زمین. از رودخانه ها نمی گذشت، که هم راستا با مسیر آن ها پیش می رفت؛ وقتی از کنار کوه ها رد می شد، شکل امواج را می گرفت، گاهی کنار دامنه ها و گاهی نزدیک قله ها. و این پل تا چشم کار می کرد ادامه می یافت. با فراز و فرودهایش برای مسافتی طولانی و من می توانستم روی آن قدم بزنم و یا بدوم. آن بالا، به تن کوه ها دست بکشم. چهره ی قله ها را از نزدیک ببینم، ردپای پنهان گیاهان را در دشت های به ظاهر خشک و بی آب و علف پیدا کنم، حرکت مخالف ماهی های آزاد را در جریان آب تماشا کنم و یا برگ های سبز و تر ِ سرشاخه های درختان صد ساله را لمس کنم.
و یا پلی که دور تا دور گنبد محبوبم شیخ لطف الله بچرخد، از کمر مقبره ی خیام، پیچک وار به سر آن برسد و به شکلی از کنار بادگیرهای خانه ی بروجردی ها بگذرد که بتوانم صدای چرخش باد در شُش های خانه را بشنوم. پلی اگر بود میان دو نقطه ی صفر، در ارتفاعی نزدیک به آن رنگ ها و پیچش ها و در عین حال در مقیاسی انسانی. انگار که چشمانمان در یک خط فرضی مستقیم و نه از پایین به بالا، با حضور زیبایی و نبوغ همتراز شود.
ظاهراً "جیمز کُرنِر" هم رویایی مشابه داشته. اینکه بتوان لابه لای کوه های یخ قدم زد و دوید، پای آن احجام خیره کننده دراز کشید و تسلیم عظمت آن ها، همگامیِ آرام و گرم شعاع نور و سایه ها را تماشا کرد. و یا به نحوی به درون آن ها وارد شد، از آن ها بالا رفت و با سرسره ای دوباره به کف اقیانوسی فرضی برگشت.


این رویای انس گرفتن است. و به گمان من، انس با یک پدیده، چه طبیعی و چه مصنوع، در غیابِ دانشِ مکتوب و بر اثر ِ همجواری و شکل گیریِ نوعی شناخت شخصی رخ می دهد. در سکوتی بی پرده، تسلیم در برابر کیفیت خاص آن پدیده. قرار دادن کوه های یخ در محیطی انسان ساخت، در قالب اثری هنری که بتوان به درون آن رسوخ کرد، فرصت انس گرفتن را فراهم می کند. امری که در حالت عادی ممکن نیست.


شاید این سوال پیش بیاید که چرا اساساً با پدیده های طبیعی و یا شاهکارهای معماری انس بگیریم؟ چه ضرورتی دارد؟ مسئله همین جاست. چرا انس نگیریم؟ وقتی بازه ی زمانیِ زندگی ما در برابر زیبایی ِ صمیمی ِ سرای مشیر و یا روزگارِ حبس شده در شاخه های سرو ابرکوه، یک نقطه ی کوچک است، چرا این کیفیات در ما ریشه ندوانند؟ و چه کسی می تواند ادعا کند که این پدیده ها از بسیاری از ما آدم ها، زنده تر نیستند؟ که دقیقا به همین دلیل می بایست با آن ها انس گرفت، که ما را زنده تر کنند، که برای ادامه ی حیاتِ آن ها ارزش بیشتری قائل باشیم. 


درک ابهت و زیبایی کوه یخ، هرچقدر هم که انتزاعی باشد، خواه نا خواه مسائلی مثل گرمایش زمین و ذوب شدن کوه های یخ را در ذهن مان پر رنگ تر می کند. همین شوخ طبعی جاری در این اثر هنری، کوه یخ را از یک تصویر کارت پستالی بیرون می کشد و در ذهن ما به آن حجمی معنا دار و آشنا می بخشد. امری که باعث می شود به وضعیت کنونی طبیعت حساس تر باشیم.


کلام و تصویر میان ما و پدیده های طبیعی و انسان ساخت فاصله می اندازد. از یک دشت عبور می کنیم و نگاهمان تنها بر سطوح می گردد. این مناظر را هزار بار دیده ایم. از کنار آن بنا ده بار گذشته ایم. اما حقیقت این است که جبری که از لحاظ بُعد مکانی بر ما حاکم است، به ما اجازه ی اشراف کامل بر بسیاری از پدیده ها و درک تمام و کمال هستی شان را نمی دهد. و شاید همین، خوبی ِ بزرگِ این جبر باشد. این عدم اشراف، این ناممکن بودن شناخت کامل که ابدیت، آن را دربر گرفته. چراکه همیشه برای ما این فرصت هست تا به پیرامون مان طوری نگاه کنیم که گویی برخورد اولین است. همیشه این فرصت هست که به واسطه ی یک گل، طرح یک کاشی، کیفیت فضایی یک بنا، حیرت را تجربه کنیم.
و شاید همین جبر، شعله ی درون ما را روشن نگه می دارد. این چهارچوبِ محدودِ تن، اشتیاق ما را برای بازآفرینی ِ کیفیت زیبایی/ ظلمت/ خلوص/ نبوغ/... جاری در پدیده ها، در قالب هنر حفظ می کند. ظاهر مینیمال و ظریف کوه های یخ ِ "جیمز کُرنِر" گویی اشاره ای است به همین واقعیت. اینکه بازآفرینی ِ پدیده ای طبیعی برای عملی کردن رویای همجواری، در همین حد امکان پذیر است. این شما و این هم حجم ساده و شماتیک یک اقیانوس با کوه های یخ اش. حضوری آشنا و طناز دارد اما می توانید ابهت یگانه ی آن را حس کنید. کیفیتی که با بالا رفتن ِ تراز آب، آرام آرام ذوب می شود و ناپدید می گردد. پس با وجود عظمت اش، حضوری شکننده دارد. می توانید دوست اش نداشته باشید؟


Icebergs
Installation by: James Corner
The National Building Museum
Washington DC, USA.






۱۳۹۸-۰۳-۱۸

از کامِ هوا




(*)


جز دو درخت نیم جان، در منظر بستر خشک رودخانه گیاهی دیده نمی شد. 
آن باران های سیل آسا که بارید و رودخانه دوباره جان گرفت، تازه معلوم شد چه بذرهایی در کرانه های دو طرف پنهان بوده اند. 
رودخانه با خودش آه آورد.
آه به همراه آب در خاک نفوذ کرد و بذرها را یافت.
و هر آه شد درختی زیبا.




(*): کریشنا در جنگل فلوت می نوازد.(حدود 1720 میلادی). موزه هنر هاروارد






۱۳۹۸-۰۳-۱۱

نگاه





اکتاویو پاز می گوید هر اتاقی مرکز جهان است. 
به گمان من، آن لحظه که زندگی یگانگی اش را در نهایت خلوص و بی پیرایگی در برابر چشمان مان به نمایش می گذارد، مرکز جهان شکل می گیرد. و زندگی همواره در انتخاب فضای رخ دادن آن لحظه، آزادانه عمل می کند.