۱۳۹۸-۰۳-۲۲

زمانی برای دوست داشتنِ کوه های یخ




رویایی در کودکی داشتم که همین حالا هم گاهی اوقات در ذهنم می رقصد.
اینکه چه خوب می شد اگر پلی بود، بیشتر نزدیک به آسمان، دورتر از زمین. از رودخانه ها نمی گذشت، که هم راستا با مسیر آن ها پیش می رفت؛ وقتی از کنار کوه ها رد می شد، شکل امواج را می گرفت، گاهی کنار دامنه ها و گاهی نزدیک قله ها. و این پل تا چشم کار می کرد ادامه می یافت. با فراز و فرودهایش برای مسافتی طولانی و من می توانستم روی آن قدم بزنم و یا بدوم. آن بالا، به تن کوه ها دست بکشم. چهره ی قله ها را از نزدیک ببینم، ردپای پنهان گیاهان را در دشت های به ظاهر خشک و بی آب و علف پیدا کنم، حرکت مخالف ماهی های آزاد را در جریان آب تماشا کنم و یا برگ های سبز و تر ِ سرشاخه های درختان صد ساله را لمس کنم.
و یا پلی که دور تا دور گنبد محبوبم شیخ لطف الله بچرخد، از کمر مقبره ی خیام، پیچک وار به سر آن برسد و به شکلی از کنار بادگیرهای خانه ی بروجردی ها بگذرد که بتوانم صدای چرخش باد در شُش های خانه را بشنوم. پلی اگر بود میان دو نقطه ی صفر، در ارتفاعی نزدیک به آن رنگ ها و پیچش ها و در عین حال در مقیاسی انسانی. انگار که چشمانمان در یک خط فرضی مستقیم و نه از پایین به بالا، با حضور زیبایی و نبوغ همتراز شود.
ظاهراً "جیمز کُرنِر" هم رویایی مشابه داشته. اینکه بتوان لابه لای کوه های یخ قدم زد و دوید، پای آن احجام خیره کننده دراز کشید و تسلیم عظمت آن ها، همگامیِ آرام و گرم شعاع نور و سایه ها را تماشا کرد. و یا به نحوی به درون آن ها وارد شد، از آن ها بالا رفت و با سرسره ای دوباره به کف اقیانوسی فرضی برگشت.


این رویای انس گرفتن است. و به گمان من، انس با یک پدیده، چه طبیعی و چه مصنوع، در غیابِ دانشِ مکتوب و بر اثر ِ همجواری و شکل گیریِ نوعی شناخت شخصی رخ می دهد. در سکوتی بی پرده، تسلیم در برابر کیفیت خاص آن پدیده. قرار دادن کوه های یخ در محیطی انسان ساخت، در قالب اثری هنری که بتوان به درون آن رسوخ کرد، فرصت انس گرفتن را فراهم می کند. امری که در حالت عادی ممکن نیست.


شاید این سوال پیش بیاید که چرا اساساً با پدیده های طبیعی و یا شاهکارهای معماری انس بگیریم؟ چه ضرورتی دارد؟ مسئله همین جاست. چرا انس نگیریم؟ وقتی بازه ی زمانیِ زندگی ما در برابر زیبایی ِ صمیمی ِ سرای مشیر و یا روزگارِ حبس شده در شاخه های سرو ابرکوه، یک نقطه ی کوچک است، چرا این کیفیات در ما ریشه ندوانند؟ و چه کسی می تواند ادعا کند که این پدیده ها از بسیاری از ما آدم ها، زنده تر نیستند؟ که دقیقا به همین دلیل می بایست با آن ها انس گرفت، که ما را زنده تر کنند، که برای ادامه ی حیاتِ آن ها ارزش بیشتری قائل باشیم. 


درک ابهت و زیبایی کوه یخ، هرچقدر هم که انتزاعی باشد، خواه نا خواه مسائلی مثل گرمایش زمین و ذوب شدن کوه های یخ را در ذهن مان پر رنگ تر می کند. همین شوخ طبعی جاری در این اثر هنری، کوه یخ را از یک تصویر کارت پستالی بیرون می کشد و در ذهن ما به آن حجمی معنا دار و آشنا می بخشد. امری که باعث می شود به وضعیت کنونی طبیعت حساس تر باشیم.


کلام و تصویر میان ما و پدیده های طبیعی و انسان ساخت فاصله می اندازد. از یک دشت عبور می کنیم و نگاهمان تنها بر سطوح می گردد. این مناظر را هزار بار دیده ایم. از کنار آن بنا ده بار گذشته ایم. اما حقیقت این است که جبری که از لحاظ بُعد مکانی بر ما حاکم است، به ما اجازه ی اشراف کامل بر بسیاری از پدیده ها و درک تمام و کمال هستی شان را نمی دهد. و شاید همین، خوبی ِ بزرگِ این جبر باشد. این عدم اشراف، این ناممکن بودن شناخت کامل که ابدیت، آن را دربر گرفته. چراکه همیشه برای ما این فرصت هست تا به پیرامون مان طوری نگاه کنیم که گویی برخورد اولین است. همیشه این فرصت هست که به واسطه ی یک گل، طرح یک کاشی، کیفیت فضایی یک بنا، حیرت را تجربه کنیم.
و شاید همین جبر، شعله ی درون ما را روشن نگه می دارد. این چهارچوبِ محدودِ تن، اشتیاق ما را برای بازآفرینی ِ کیفیت زیبایی/ ظلمت/ خلوص/ نبوغ/... جاری در پدیده ها، در قالب هنر حفظ می کند. ظاهر مینیمال و ظریف کوه های یخ ِ "جیمز کُرنِر" گویی اشاره ای است به همین واقعیت. اینکه بازآفرینی ِ پدیده ای طبیعی برای عملی کردن رویای همجواری، در همین حد امکان پذیر است. این شما و این هم حجم ساده و شماتیک یک اقیانوس با کوه های یخ اش. حضوری آشنا و طناز دارد اما می توانید ابهت یگانه ی آن را حس کنید. کیفیتی که با بالا رفتن ِ تراز آب، آرام آرام ذوب می شود و ناپدید می گردد. پس با وجود عظمت اش، حضوری شکننده دارد. می توانید دوست اش نداشته باشید؟


Icebergs
Installation by: James Corner
The National Building Museum
Washington DC, USA.






هیچ نظری موجود نیست: