۱۳۹۶-۰۶-۲۷

از میان ما، یکی





- لو رفتن داستان فیلم -

خلاصه فیلم زندانیان* : در روز شکرگزاری، "آنا" و "جوی" دختران کوچک دو خانواده "دوور" و " بیرچ" گم می شوند. همزمان با تحقیقات کارآگاه "لوکی"، "کِلر دوور"، پدر "آنا" به "الکس جونز"، راننده ی یک ون مضنون شده و از نیروی پلیس می خواهد تا او را دستگیر کنند. اما با پیدا نشدن مدرک، "الکس" آزاد می شود. "الکس" با خاله اش "هالی" زندگی می کند. "کلر" با یقینی خدشه ناپذیر، مطمئن است که "الکس" دزد دخترک ها است. پس او را در نزدیکی خانه ی "هالی" می دزد و در خانه ی پدری اش شکنجه اش می دهد تا به حرف بیاید.

در این میان، کارآگاه "لوکی" در زیرزمین خانه ی یک کشیش، جسد مردی را پیدا می کند که به ادعای کشیش، چند سال پیش به کشتن 16 بچه در نزد او اعتراف کرده بود، بی آنکه پشیمان باشد. کشیش نیز او را می کشد و در زیرزمین خانه خود، مخفی اش می کند. به مرور زمان، یقین "کلر" کمی زیر سوال می رود اما او همچنان به شکنجه ی "الکس" ادامه می دهد بلکه جای دخترک ها را به او بگوید. از طرف دیگر کارآگاه "لوکی" به شخصی به نام " باب تیلور" مشکوک می شود و با بررسی خانه اش، لباس خون آلود چندین بچه را پیدا می کند. با دستگیری "باب" و تشخیص تکه هایی از لباس دخترک ها در تصاویری که به "کلر" و آقا و خانم "بیرچ" نشان داده می شود، این واقعیت که شاید "الکس" بی گناه باشد بیشتر بر "کلر" آشکار می شود اما او همچنان یقین دارد که "الکس" از جای آنها مطلع است.

در جلسه ی بازجویی، "باب" از کارآگاه "لوکی" فرصتی می خواهد تا با کشیدن نقشه ای که شبیه به یک لابیرنت است، مسیر رسیدن به دخترک ها را پیدا کند، اما با تمام شدن صبر "لوکی"، در یک لحظه، "باب" خودش را می کشد. آنچه که برای کارآگاه "لوکی" باقی می ماند، دفترچه ای است که "باب" از روی کتابی به نام "پیدا کردن مرد نامرئی" نوشته ی یک مامور سابق FBI، کپی کرده است. "کلر" با ناامید شدن از "الکس" برای پیدا کردن سرنخ به خانه ی "هالی" می رود، اما چیز خاصی دستگیرش نمی شود. 

"لوکی" بین آخرین هزارتویی که "باب" کشیده و گردنبند جسد پیدا شده در خانه ی کشیش تشابه بسیاری می بیند و در تحقیقاتش پی می برد که "باب" در کودکی دزدیده می شود و بعد از سه هفته فرار می کند اما به دلیل مصرف نوع رقیقی از LSD کسی که او را دزدیده بود را به خاطر نمی آورد. در نهایت "لوکی" پی می برد که "باب" در دزدی "آنا" و "جوی" نقشی نداشته، بلکه تنها لباس های آن ها را دزدیده بوده است.

در این میان "جوی" پیدا می شود. "کلر" از او می خواهد جای "آنا" را به او بگوید. "جوی" به او می گوید که " تو آنجا بودی." و "کلر" پی می برد که منظور دخترک، خانه ی "هالی" است. پس به سرعت از بیمارستان بیرون می رود. "لوکی" فکر می کند که "کلر" به خانه ی پدری اش رفته، پس به آنجا می رود و "الکس" را پیدا می کند. "کلر" دوباره به خانه ی " هالی" می رود، اما این بار زن او را با اسلحه وادار می کند تا به داخل چاهی در حیاط خانه برود. در این میان او به "کلر" توضیح می دهد که چگونه مرگ پسرش، جرقه ای شد تا او و همسرش با دزدیدن و کشتن بچه ها، به جنگ با خدا بروند و اینکه "الکس" هیچ نقشی در ماجرا نداشته است. زن روی چاه را با ماشینی قدیمی می پوشاند و تصمیم می گیرد تا "آنا" را بکشد.

"لوکی" مامور می شود که خبر پیدا شدن "الکس" را به "هالی" بدهد. پس به خانه ی او می رود و با نگاه دوباره به عکس همسر "هالی" و گردنبند اش، پی می برد که او، همان جسد پیدا شده در خانه ی کشیش است. "لوکی" زن را در حالی که مشغول کشتن "آنا" است، پیدا می کند و می کشد و "آنا" را به بیمارستان می رساند و نجات اش می دهد. شب بعد، هنگامی که نیروهای پلیس خانه ی "هالی" را ترک می کنند، "لوکی" در تاریکی و سکوت حیاط خانه، صدای خفیف سوت نجاتی را در حوالی ماشین قدیمی می شنود. جایی که "کلر" در آن زندانی است.

***

هر انسان یک هزارتوی متحرک است و ما در این توهم شیرین که توان قضاوت دیگری را داریم، تنها خودمان را در بن بستی تاریک گیر می اندازیم و زندانی تصورات خودمان می شویم. "شناخت" امر پیچیده ای است که گاهی حتی در مورد خود ما نیز وجوه ناپیدایش را نشان نمی دهد. حالا، چطور می توان این مفاهیم را در یک فیلم به نمایش گذاشت؟ "دنیس ویلنوو" کارگردان فیلم "زندانیان"، برای به تصویر کشیدن هزارتوی درون آدم ها، به شکلی هوشمندانه از معماری و فضاسازی های حساب شده، کمک می گیرد و در این میان، با کاشتن نشانه ها و سرنخ هایی ظریف در پس زمینه، بخش هایی از حرف هایش را زمزمه می کند.


"کلر دوور"، مردی دائم الخمر بوده که حدود 9 سال پیش مصرف الکل را ترک کرده و جذب فرقه ای مذهبی، حالا زندگی عادی اش را پی می گیرد. از نوجوانیِ او تنها همین را می فهمیم که پدرش زندانبانی بوده که دربرابر زن و پسرش خودش را کشته است. خانه ی پدری "کلر" خالی است و کسی در آن زندگی نمی کند. در حقیقت "کلر" ترجیح می دهد تا در خانه ای کوچک تر در حومه ی شهر اجاره نشین باشد تا در خانه ی پدری زندگی کند. 


خانه ی پدری "کلر"

هنگامی که "آنا" دزدیده می شود، "کلر" با بردن "الکس" به صحنه ی خودکشی پدرش، به خانه ی پدری و تلاش برای حرف کشیدن از او، برای تغییر الگوی شوم زندگی اش که گویی همیشه دنبال اوست، دست و پا می زند. و در نمایش قدرتی که با شکنجه دادن "الکس" برپا می کند، اراده ای قوی او را وا می دارد تا چیزی شوم و تاریک در آن خانه بسازد و به این ترتیب، خانه ای که مثل یک زخم باز است تبدیل به دملی چرکین شود. چوب هایی که "کلر" با دقت در میان دیوارهای پوست انداخته و فرسوده برش می زند، قرار است شکنجه گاه الکس را بسازند. اینجاست که مخاطب از خود می پرسد، پس چرا "کلر" نجار، در این همه سال، این خانه را تعمیر نکرده است؟





"کلر" فردی است متعصب که به نمادها چنگ انداخته، بی آنکه حقیقت پنهان در پس این نمادها را درک کرده باشد. این را از صلیبی چوبی که در ماشین او، معلق میان آسمان و زمین تاب می خورد می توان فهمید. به تعبیری صلیب چوبی، خود او است؛ چراکه یقین و اطمینان کُشنده اش، به او مجال ایستادن و ریشه گرفتن نمی دهد. باور حقیقی او، بر پایه ی نصیحت پدر شکست خورده اش شکل گرفته است: " برای بهترین دعا کن و برای بدترین آماده شو." نصیحتی خالی از ایمان قلبی، که آویزه ی گوش "کلر" است و او همان را با تحکم به پسرش تحمیل می کند، بی آنکه بداند پاشنه ی آشیل زندگی او همان نصیحت پدر است. 


این تاثیر ناخودآگاه از پدر، این پاشنه ی آشیل، در زیرزمین خانه ی "کلر" پنهان است؛ مجموعه ای مفصل از وسایل، تجهیزات، مواد خوراکی و هرآنچه درخور آخرالزمانی تیره و تار باشد، به شکلی وسواس گونه در زیرزمین خانه ی "کلر" چیده و مرتب شده اند. در اینجا نیز، دوباره این سوال پیش می آید که با این همه هزینه، خانه ی پدری "کلر" می توانست تعمیر می شود، به خانواده ای دیگر اجاره داده شود و فشار مالی را از دوش خانواده ی "کلر" بردارد، اما چرا نشده؟ 




زیرزمین، تصویری از ترس عمیق "کلر" به فرجامی تاریک است؛ فرجام تاریکی که بر خانه ی پدری او آوار شده و او از آن فراری است. در حقیقت، "کلر" زندگی واقعی ندارد. او زنده نیست و این را وقتی در خانه ی او چرخ می زنیم، می فهمیم. گویی به برداشت مخدوش "کلر" از سرنوشت نگاه می کنیم. نمای کهنه و ناامیدکننده ی خانه، جایی برای خوشبینی باقی نمی گذارد و به نظر می رسد مرگ همچون مِه ی سنگین، به تمام دیوارها نفوذ کرده است؛ خصیصه ای که در مورد زیرزمین با نور درخشان و نظم و ترتیب اش، به چشم نمی آید. "کلر" تا بن استخوان، خود را آماده ی بدترین اتفاقات کرده و مطمئن است که به کمک اراده ی خودش، می تواند از پس سرنوشت بربیاید.



"کلر" شکارچی است، این را همان ابتدای فیلم می فهمیم. زمانی که با پسرش به جنگل رفته و او را همراهی می کند تا گوزنی را شکار کنند. همزمان با نشانه گرفتن گوزن توسط پسر، "کلر" دعا می خواند: " ای پدر ما که زینت بخش آسمانی، مقدس باد نام هایی که متعلق به تو است، و فرمانروایی تو هم در زمین و هم در آسمان است. روزی امروزمان را بر ما ببخش، و گناهانمان را بیامرز. همانگونه که ما گناهانی را که بر ما روا داشته شده می بخشیم. ما را از امتحان الهی مصون بدار و به شیطان وا مگذار. به خاطر فرمانروایی، قدرت و شکوه ات، از اکنون تا ابد." 


یک گوزن ماده با احتیاط و آرام آرام، همگام با هر کلمه دعایی که "کلر" می گوید، مثل دوکی که تار و پود طرحی نامعلوم را در هم بتند، در میان تنه های برهنه و سرد درختان بی برگ، پیش می رود تا در مرکز قابی از پیش معلوم قرار بگیرد. دعا تمام می شود، پسر شلیک می کند، بند حیات حیوان پاره می شود. و بعد پدر و پسر در قابی مشابه، در جای گوزن به ما نشان داده می شوند. آن ها احاطه شده در میان درختان، حالا خود، شکار اتفاقی مرموز شده اند.


گوزن ها اما "کلر" را رها نمی کنند. تقریبا در هر زاویه ای از فضای داخلی خانه  ی او، گوزن ها در قالب های مختلف حضور دارند؛ ارواحی ناآرام که بی صدا زندگی شان را طلب می کنند. اینکه روز شکار گوزن ماده به شب گم شدن دختر "کلر" ختم می شود، به وجود تابلو های بزرگ و کوچک گوزن ها، معنایی شوم می دهد.




برعکس خانه ی "کلر" که همچون شخصیت خود او، دیوارهایش گویی کنج یا پایانی ندارند و ابتدا و انتهایشان در احجامی تیره و مبهم فرو می روند و بیرون می آیند، خانه ی خانواده ی "بیرچ"، درست مثل خودشان، معمولی است، نه زیرزمین، مخفیگاه تفکری عجیب است و نه دیوارها جولانگاه رازهای تاریک. نور ملایم و مبلمانی که با سلیقه در فضایی آرامش بخش چیده شده است. اما پس از دزدیده شدن "جوی"، خانه آرام آرام گرفتار دگردیسی درونی می شود؛ میز شام شکرگزاری، به سفره ی باقی مانده از شام آخر شبیه می شود، دیوارها در سایه های تیره فرو می روند و خانه نظم و ترتیب سابق اش را از دست می دهد. 





"جوی" و "آنا"، برای پیدا کردن سوتی که قبلا "کلر" به "آنا" داده بود، از خانه خارج می شوند. نصیحت پدر "کلر"، گریبان "آنا" را نیز گرفته است. قرار بوده تا "آنا" سوت را همیشه پیش خودش نگه دارد تا در بدترین لحظات آن را بصدا درآورد و از پدر کمک بخواهد. اما شومی عقیده ی پدر، گویی همچون نخی به سوت متصل است و "جوی" و "آنا" را به دنیایی تیره می کشاند. 


نگاه جغدها به برادر "آنا"

تا یازده دقیقه ی ابتدایی فیلم، ما مجموعه ای از آدم های مختلف را می بینیم، آدم هایی مثل خودمان، برخی با شخصیت های پیچیده و برخی ساده تر. شاید خیلی از ما شبیه به "کلر" باشیم، افرادی زخم خورده و عمیقا غمگین که هرگز آسیب پذیر بودن خودمان را باور نکرده ایم و زندانی اندوه، تنها زندگی را برای خودمان پیچیده تر کرده ایم.
در این میان، رویارویی ما با کارآگاه "لوکی" کاملا متفاوت است، تماشاگر با کسی که قرار است معما را حل کند، کسی که می بایست قهرمان داستان باشد، در مکانی بشدت معمولی، یک رستوران بین راهی ملاقات می کند. فضای خالی و سرد رستوران، یادآور تابلوی "اوتومات" ادوارد هاپر است. "لوکی" مردی است سیاه پوش که در پس زمینه ای خالی و سفید، دارد شام عید شکرگزاری اش را در تنهایی می خورد. 




با آنکه ضرورت پیدا شدن دخترک ها، ما را به سمت دنبال کردن داستان اصلی هدایت می کند، اما کنجکاوی برای کشف شخصیت "لوکی" هرگز رهایمان نمی کند، او کمتر شبیه ما است، او مشاهده گر است، در نتیجه کمتر حرف می زند و بیشتر جستجو می کند. او با طرز لباس پوشیدن اش، خالکوبی های مرموز و پلک زدن های عصبی اش، پیگیری ظریف و مبهمی که در چک کردن گوشی اش دارد، هزارتویی پر کشش به دور شخصیت واقعی اش می سازد و تا انتهای داستان، خودش را از ما پنهان می کند. تنها چیزی که می فهمیم این است که او در کودکی شش سال را در یتیم خانه ی پسران هانتیگتن گذرانده است و حدس می زنیم تجربیات تلخ آن دوران، نقشی پر رنگ در شکلگیری شخصیت مرموزش داشته است.
با این حال، در تقابل با "کلر"، "لوکی" ایمان اش را خرج جای درستی می کند. خالکوبی هایش و از همه مهمتر اسمش، تداعی گر معانی خوبی نیستند، اما در رفتار و عملش، او ایمانش را نه به آدم ها، که به "انسانیت" حفظ می کند، اگرچه در مسیر حل معما، چندبار این ایمان زیر سوال می رود و این را از صلیب کوچکی که او بر روی دستش با خودکار کشیده و در طول فیلم کمرنگ و در نهایت دوباره پررنگ می شود، می توان فهمید. 






درخت ها در فیلم زندانیان، نقش پر رنگی دارند. آن ها شبیه به میله های زندان اند، یادآور صلیب های برافراشته که وقت کفاره دادن را نشان می دهند، منظر قتلگاه گوزن ها، باتلاق ارواح پاک و بی گناه. مواجهه ی کارآگاه "لوکی" با "الکس"، در کنار جنگل رخ می دهد. هنگامی که "الکس" ماشین را به درختی می کوبد و خودش را قایم می کند، تنه ی درخت از بیرون، شیشه ی جلوی ماشین را خرد می کند و فضای داخل ماشین را به مرز جنگل می دوزد. کارآگاه "لوکی"، "الکس" را به طرف جنگل هول می دهد تا جای دخترک ها را نشانش دهد. در خانه ی "کلر" و "هالی" درخت ها نمود دیگری دارند. آن ها را در تابلو ها و نقش روی دکورهای خانه می توانیم ببینیم. خانه ی پدری "کلر"، خانه ی کشیش و خانه ی "هالی" محصور در میان درخت ها هستند و فرار و رهایی "جوی" از میان درختان رخ می دهد.






عدم حضور معنادار درختان در اطراف خانه ی مادر واقعی "الکس"


عکس های کودکی "الکس" در پشت سر مادرش، تاکیدی بر اینکه در فضای ذهنی زن چه می گذرد

در بازجویی، مشخص می شود که "الکس" ظاهرا رشد عقلی ندارد و با خاله اش "هالی جونز" زندگی می کند. "لوکی" تحقیقاتش را در شهر آغاز می کند و به خانه ی کشیش می رسد. او پیرمرد را مست افتاده بر کف خانه اش می یابد و در بررسی خانه، متوجه وضعیت غیرعادی یخچال جلوی در زیرزمین می شود. او یخچال را کنار می زند و در را باز می کند اما پله ای وجود ندارد. "لوکی" به داخل تاریکی می پرد و بر کف خاکی زیرزمین فرود می آید.




در میانه ی این فضای نیمه تاریک، "لوکی" جسد مردی بسته شده به صندلی و روی زمین افتاده را پیدا می کند که ظاهرا، از زمان مرگ اش سال ها می گذرد. در اعترافی که "لوکی" از کشیش می گیرد، کشیش مدعی می شود که مرد قصد خود را از کشتن بچه ها، جنگ با خدا می دانسته است. کشیش نیز مرد را به دلیل نادم نبودنش می کشد و در زیرزمین مخفی می کند. خانه ی کشیش، نمادی از وجدان رنج کشیده ی او است. وضعیت تاسف بار خانه و مستی کشیش، درماندگی روحی او در برابر گناه بزرگی که مرتکب شده را نشان می دهد. او در زیرزمین خانه، مدفون در زیر ِ راه های بن بست وجدان اش، راز شوم یک قتل را پنهان کرده است.
او تلاش کرده تا با برچیدن پله های زیرزمین، راه ارتباطی میان آن خطای وحشتناک و زندگی اش را قطع کند، اما حجم تاریک و سنگین زیرزمین، مانند لنگری قدیمی، حیات کشیش را در قتلگاه، بسته نگه داشته است. زیرزمین خانه ی کشیش، فضایی تاریک است که گاه و بی گاه، مجسمه ی مسیح و دیگر قدیسان از درون آن پدیدار می شوند. گویی به عمیق ترین بخش ذهن او رفته ایم. چینش مجسمه ها در اطراف ورودی زیرزمین به نحوی است که به نظر می رسد آن ها برای نگهبانی از آن گناه نابخشوده و قدیمی، در خاطر مشوش و تاریک کشیش، دفن شده اند.




زمانی که "لوکی" پس از دیدارش با کشیش، به خانه ی "هالی جونز" می رود، در نمای بیرون، خانه ی زن تا حدودی تداعی گر خانه ی کشیش است. در حقیقت با نمایش دادن نمای هر دو خانه، تقریبا از یک زاویه، به نحوی کارگردان، از پیش اشاره می کند که این دو، دچار سقوط درونی تقریبا مشابهی شده اند. حدود سی سال پیش، "هالی" به همراه همسر و پسرش، به تبلیغ دین در شهرها گشت می زدند. اما هنگامی که پسر به دلیل ابتلا به سرطان می میرد، ایمان زن و شوهر به یقینی برآمده از شر، تغییر ماهیت می دهد و آنها تصمیم می گیرند تا با کشتن بچه ها، به جنگ با خدا بروند. در این میان "الکس" اولین بچه ای بود که آن ها دزدیدند و شاید به همین دلیل او را نکشتند. 




بعد از "الکس"، "باب" را می دزدند، کسی که پس از سه هفته، موفق به فرار از دست آن ها می شود و شاید او دلیلی می شود که "هالی" و همسرش تصمیم بگیرند تا بچه های بعدی را بکشند. با وجود گریختن از دست خانواده ی "جونز"، "باب" گرفتار هزارتویی ذهنی می شود که توان خروج از آن را ندارد. خانه ی او خالی است. دیوارهایش با نقوش پراضطراب لابیرنت هایی بی انتها، تصویر مبهمی از دنیای ذهنی و ویران او را نشان می دهند. وسیله ی زندگی در آن به سختی دیده می شود و اینطور به نظر می آید که گویی او در این بیست و چند سال، در زهدانی عقیم و خالی از حیات، دست و پا می زده است. هنگامی که کارآگاه "لوکی" به خانه ی او هجوم می برد، صندوق هایی پیدا می کند که در هر کدام، تعدادی مار در میان لباس های بچگانه آغشته به خون خوک، می لولند. به نظر می رسد "باب" عذاب وجدان زنده ماندن اش و مرگ کودکان بعدی را در زهدان هایی از آن خودش، محبوس کرده است. 




طراحی داخلی خانه "هالی" و حتی لباس ها و فریم عینک او، مربوط به دهه هفتاد/ هشتاد است، معماری داخلی خانه به ما نشان می دهد که زندگی "هالی" در گذشته ای دور، یعنی زمانی که پسرش هنوز زنده بود، متوقف مانده است. زمانی که "لوکی" برای آخرین بار به خانه ی "هالی" می رود، ما برای اولین بار ردیفی از کوزه هایی با نقش درختان بی برگ و تندیس چوبی یک کودک را می بینیم. گویی رازی بر ما آشکار می شود. درست مثل گوزن ها که در خانه ی "کلر" طالب حیات از دست رفته اند، اینجا نیز روح کودکی در جستجوی حیات از دست رفته اش، منتظر ایستاده است. 




در خانه ی " هالی"، خبری از زیرزمین نیست. اگر عذاب به جا مانده از گناه، باعث بازگشت انسان به ایمان و انسانیت می شود، "هالی" با دفن کردن بچه ها، در چاهی خارج از خانه و مخفی زیر ماشینی قدیمی و تقریبا از کار افتاده، برای پناه بردن به نسیانی خودخواسته، تقلا می کند. بنابراین دور بودن چاه گناه "هالی"، او را از عذاب کشتار دور نگه می دارد. از طرف دیگر، عدم استفاده از زیرزمین در تعریف ابعاد شخصیتی زن، نشان دهنده ی تهی بودن روح او و ریشه دواندن اش در تاریکی و ظلماتی است که گویی بهتر است ناپیدا باقی بماند.


ترکیبی متناقض از "هالی" و تابلوی فرشته ای که مراقب دو کودک است.


پیش از آنکه "لوکی" به عمل زن پی ببرد، "کلر" به ملاقات او می رود و زن او را مجبور می کند تا به داخل چاه برود. زمانی که "کلر" را در چاه می بینیم، به نظر می رسد که شاهد موقعیت روحی او هستیم. او گمشده ای زخمی است که به دست خودش دزدیده شده، شکنجه گری است که روح خودش را زخمی کرده، او اتفاق بدی است که بر سر خودش آوار شده و حالا در نور کم جان چراغ قوه اش، نگاهی به اطراف می اندازد و سوت "آنا" را می یابد! و این موقعیت انسان است. 



کارگردان، با برپا کردن هزارتویی پیچیده که از توهمات و قضاوت های شخصیت های فیلم تغذیه می کند، کارآگاه "لوکی"، فردی که به خود اجازه ی پیش داوری نمی دهد را در این هزارتو قرار می دهد و ما با دنبال کردن او، به چاهی می رسیم که "کلر" در آن گیر افتاده است. "دنیس ویلنوو" در مجموعه ی پیچیده و شاعرانه ای از برداشت ها، علائم و معماریی که گرفتار نوعی استحاله ی معنایی شده، پیامی را پنهان کرده است. اینکه انسان در تاریکی خودساخته اش، تا چه حد بی دفاع است. اینکه تنها کاری که او به راستی باید انجام دهد، همان کاری است که در نهایت "کلر" کرد: زخم ها و جایگاه واقعی اش را با فروتنی بپذیرد و با تمام توان در سوت نجات بدمد.






* زندانیان (2013)، کارگردان: دنیس ویلنوو