۱۳۹۸-۱۲-۰۲

Early Bird





و راه­های ما چون ما است: گاه سنگلاخ، گاه آباد، گاه پیچاپیچ، گاه راست. و ما راه­هایی دیگر در خود داریم: راهی از اندوه، راهی از شادمانی، راهی از دوست داشتن، راهی از اندیشیدن، راهی از رَستن.

راه، زندگی است. راه، خودِ آدمی است. و آدمی راهی ست، هر چند کوتاه، روان بر صفحه­ی بی­کران هستی.


عباس کیارستمی
از: جاده­ها (2005)


Photographer: Goncalo Claro








۱۳۹۸-۱۱-۲۰

آلِثیا




- : ای شاعر! برایم از آزادی بگو! آزادی را برایم معنا کن!
+ : آزادی در بند کلمات نیست. تو خود، خطوط مبهم چهره‌ی آزادی را در خاموشی میان واژه‌های من بیاب.


اگر دانته در همراهیِ ویرژیل و به خطی قائم در دل این کره‌ی خاکی، از دوزخ به عرش اعلی رسید، الکساندر در فیلم «ابدیت و یک روز»*، از اسفل‌السافلین تا بهشت برین را در شبکه‌ی در هم پیچیده‌ی شهر طی طریق می‌کند، نه بر خطی مستقیم و ترتیبی صعودی، که در مسیرهای افقی شکسته و تکه تکه؛ نه در جهانی برآمده از خیالِ طبقات کیفر و پاداشی که پروردگار برای ما مقدر کرده، که درست در بطن امور واقعی و برخاسته از جهنم و بهشتی که ما ساختیم. الکساندر در احوالات برزخی‌اش میان بهشت و دوزخ در رفت و برگشت است، از بئاتریس به ویرژیل. و ویرژیلِ او کودکی است مهاجر، غریبه‌ای ریزنقش، زیبا و رنج‌دیده که شهر حضورش را برنمی‌تابد و در این غریبگیِ بزرگ، او الکساندر را راهنما ست.




شهر بر هزار اراده‌ی ویرانگر، جغرافیای یک کمدی الهی مدرن را می‌سازد. اراده‌ای که کودک بی‌پناه را می‌فروشد، اراده‌ای که انسان‌ها را مصلوب آرزوی یک زندگی بهتر می‌کند، اراده‌ای که می‌کشد و در انتشار شقاوت دست‌و‌دل‌باز است، دوزخ‌های مخوف شهر را بر پا می‌کنند: در ساختمان‌های نیمه‌کاره و ویران، در کوچه‌پس‌کوچه‌های تاریک و تنگ. 



بهشت امّا در همین جغرافیای بی‌رحمی، چون رگه‌هایی روشن در میان بلوک‌ها رسوخ می‌کند و اقلیم‌های کوچک خودش را می‌سازد: از شهودی که به شعر، لبخندی که به رفاقت و اشکی که به آغوشی امن می‌رسد. و آسمان هفتم بر زمین، خانه‌ای است در حومه‌ی شهر، مزین به گیاه و کتاب. گرم از حضور بئاتریسِ الکساندر: آنا. خانه: تجسم لطیف و ساده‌ی اشتیاق و آرامش. جایی که زمان و خاطره به لبه‌ی دریای ناشناخته‌ها می‌رسند.



دریا، جایی که معنا از حدود کلمات بیرون می‌زند و به گستره‌های ناپیدای سکوت و اشک و لبخند می‌رسد، به امکان ملموس معجزه. دریا نقطه‌ی معکوس شهر است، نه بر مدار اراده‌ی آدمی، که طبق جاذبه‌ای رازآلود حرکت می‌کند و در عین حال ساکن است. سراسر اینجاست و مرزهای اکنون را رسم می‌کند و با این وجود، راه رسیدن به ابدیت و یک روز است، راه رسیدن به فردا. ناشناخته‌ای شناور که اشتیاق دانستن را در ما زنده نگه می‌دارد. جایی که نقطه‌ی عزیمت ویرژیلِ الکساندر است و نقطه‌ی رسیدن بئاتریس به او. 



رسیدن به ساحل، رسیدن به معنای بی‌مرز و غیرقابل وصف آزادی‌ست، وقت رهایی ست: دل سپردن به لحظه‌ی اکنون، به این تنها ابدیتِ عینی، دل سپردن به منطق مواج و معماگون دریا/حیات. منظره‌ی دلخواه برای الکساندر، برای شاعر، آنکه خطوط مبهم چهره‌ی آزادی را با کلمات نقش می‌زند.



(*): Eternity and a Day ~ 1998
Director: Theo Angelopoulos