۱۳۸۵-۰۱-۲۳

FibrE oPtic CabLe

در ادامه ی بحث «مکث» ....


فکر می کنم اگر این بحث را با طرح یک سری سوال شروع کنم،بد نباشد.


مشاهده کردن یک روند زیست محیطی،چه دریافت هایی را در اختیار مشاهده گر قرار می دهد؟
چیزی که مسلم است ردیفی از داده های علمی،فیزیکی و محسوس است که چگونگی شکل گیری روند، طی شدن آن، مشخصات آن و در نهایت نتیجه ی آن را برای مخاطب آشکار می سازد.
با طرح پرسش های علمی و بررسی آن روند در مباحث زیست شناسی به جواب هایی می رسیم که ظاهرا اقناع کننده است.
اما اگر فرض کنیم که به جای مشاهده گر بودن،تجربه گر یک روند زیست محیطی باشیم،آیا باز هم داده ها،همان داده های قبل خواهد بود؟
آیا آن داده ها تنها به یک سری اطلاعات علمی محدود می شود؟
آیا در این صورت،اساس،چرایی و چیستی شکلگیری روند،اثراتی که طی کردن آن بر ما می گذارد و همچنین ویژگی های آن،باز در همان مباحث علمی خلاصه می شود و یا خواه نا خواه به مقوله ی متافیزیک کشانده می شویم؟
سوال دیگر اینکه اگر اساسا توانایی تجربه کردن یک روند را نداشته باشیم چه پیش می آید؟
آیا در این حالت،تجربه ی ذهنی می تواند ما را با وجوه دیگر فرآیندی زیست محیطی آشنا کند؟

حالا، بی آنکه این مقدمه را به متن ربط بدهم:

آیا تعلیق و گسستگی می تواند همان معنایی باشد که ساختار مورد نظر را دارای چنین کیفیتی کرده؟
آیا می توانیم تصور کنیم که شاید آن خطوط و صفحات شکسته،بر نوعی فروپاشیدگی تاکید دارد؟

و :


اگر این دو عکس با هم در ارتباط باشند،می توانیم تصور کنیم که ساختار مجهول مورد نظر ،عناصری پلکانی دارد که امکان بالا و پائین رفتن را میسر می سازد.
با تمام بی نظمی و پراکندگی که در رنگ ها،حفره ها،شکل پله ها،طرز قرار گیری سیم ها و مفتول ها و کابل ها(که چرابودنشان بر ما مشخص نیست)،می بینیم،گویی در کل ساختار پله،نوعی نظم پنهان وجود دارد که از متلاشی شدن آن جلوگیری می کند



بین استحکام و حس اطمینانی که دیوارهای شیشه ای در مخاطب ایجاد می کند،با وانهادگی و ناآشنا بودن شکل میز و صندلی ها و حس فرو افتادنی که در هر لحظه ممکن است اتفاق بیفتد،تعادل عجیبی برقرار است.
قطعا،تناقضی که در خود طبیعت وجود دارد،یعنی بی نظمی و سرپیچی آن از هر محدودیت بیرونی و نظم غریبی که در درونش هست،در پیوسته کردن این دو فضا،بی تاثیر نیست.
علاوه بر این،حضور طبیعت می تواند در ویژگی های بارزی که در ساختار پله ها،میز و صندلی ها و در حرکت پیچک وار کابل ها،مفتول ها و سیم ها از یک سمت فضا به سمت دیگر وجود دارد،اصل تاثیرگذار باشد.



کف در چند لایه،با تنوع در کیفیت و رنگ تعریف شده است و گویی ضرورت تقسیم بندی لایه ها،از نوعی قانون پنهان پیروی می کند که بر ما مجهول است.سیم ها و مفتول هایی که از کف به سقف وصل شده اند و اشیاء عجیبی که در میانه ی آن ها گرفتار است، می توانند این تصور را ایجاد کنند که نبود آنها،استحکام این فضا را زیر سوال می برد.
اما بهتر است که کمی از این حس معماوار فضا کاسته شود.این اشیاء عجیب،صندلی هایی با روکش ابریشمی هستند.تا هنگامی که تنها شاهد این صندلی ها هستیم،در حالتی معلق غرقند.اما با نشستن بر روی آنها،و بالطبع پایین آمدن آنها و قرار گیریشان بر سطح زمین،حضور فیزیکی ما سبب تغییری موقت اما اساسی در اصل حالت صندلی ها می شود و دیگر از آن حس تعلیق خبری نخواهد بود.



در این فضا،تعریف خاصی برای مبلمان در نظر گرفته نشده.مبلمان با ساختار فضا یکی ست و به همان اندازه خارج از قاعده و نظم معمول.
مفتول هایی که میز شیشه ای را نه به کف،بلکه به سقف متصل می سازد،نوع رنگ های استفاده شده،نورپردازی و تعریف خاصی که از مبلمان ارائه شده،به نحوی که گویی به ساختاری رسیده ایم که در بطن ساختار اصلی و از آن معنا یافته،در صدد القاء محتوای خاصی نیست.بلکه تاثیر حضور عناصر و ویژگی های آنان بر مخاطب مد نظر است.
محتوایی که در پس این متن غیر متعارف نهفته است،رگه هایی از سبک و سیاق طبیعت را در خود دارد.
تعلیق،گسستگی،فروافتادنی که ممکن است در هر لحظه اتفاق بیفتد و ...همه در ایجاد حسی خاص دخیل اند.گویی مخاطب در حال تجربه کردن ذهنی نوعی دگردیسی است.حسی میانه بین این همانی و این نه آنی.تخریب شدن هویتی و شکلگیری هویتی دیگر و گویی این فضا،در لحظه ای شکل گرفته که فعل فروپاشیدن و فراشدن،یکی می شود.
در حقیقت،فضا دقیقا در نقطه ی عطف یک فرآیند شکل گرفته.فرآیند دگردیسی و تحولی ژرف.
اتفاق در همین جا، و در داخل این فضا می افتد و این امر سبب می شود تا ذهن مخاطب در کش و قوس این تغییر مجهول،گرفتار شود و این حالت تا زمانی ادامه می یابد که هویت موجود در حال تغییر،مجهول باقی بماند.
بخش مهم موضوع همین است. طراح این فضا ، در همان ابتدا،مخاطب را با هویتی مشخص مواجه می کند. پس بهتر است به ابتدای این متن برگردیم:



این خطوط نورانی که با قوسی آرام به سمت فضا کشیده شده،با آن دیرک های بلند می تواند هویت چه موجودی را برای مخاطب تعریف کند؟
آیا می تواند یک کرم ابریشم باشد که غرق در تمایلی ریشه دار به دگردیسی و تحول به سمت مرکز اتفاقی پیش می رود که در داخل فضا منتظر او و مخاطب است؟
شاید بهتر باشد که به بخش انتهایی فضا برویم.شاید در آنجا با نتیجه ی این روند مواجه شویم.


در انتها،پروانه ای نشسته و مسلط بر فرآیندی سپری شده،با بال هایی باز و زیبا دیده می شود.همچنان اثر آن کشش اصیل که کرم ابریشم را به سمت دگرگونی و دیگربودگی جذب کرد بر پای پروانه وجود دارد.

مخاطب در ابتدای امر خود را در مسیری می بیند که در حالت کلی،به صورتی مستقل و به ظاهر مجرد و توسط یک کرم ابریشم، تجربه می شود.او با کرم همراه می شود و بعد با حرکت در داخل فضا، در وضعیتی مشترک اما ذهنی،فرآیندی را تجربه می کند که در هر صورت برایش امکان پذیر نیست.
این تجربه ی ذهنی،کیفیتی ناقص و ناکامل دارد،در واقع مخاطب شاهد دریافت های یک کرم ابریشم از رویدادهای متافیزیکی است که در پروسه دگردیسی اش،رخ می دهد.دریافت هایی مسلما ناقص و رشد نیافته،اما بدون دخالت ذهنیت آشفته و بهم ریخته ی انسانی.دریافتی خاص،از دید موجودی خاص.



ButTerfLy hOusE


ادامه دارد....