۱۳۹۲-۱۲-۲۶

93




در ستایش از تازگی و زیبایی، هر لحظه را جشن بگیریم

باشد که روزهای نو، رشد و شکوفایی را همقدم ما کند

به امید روزهای سراسر شادی

سال نو مبارک



۱۳۹۲-۱۲-۲۲

رودکی






دوست دارم مطلبی به سبک و سیاق آن افرادی بنویسم که وقتی یک فرد نامی و یا دارای اعتبار (بخصوص از نوع عمومی اش) می میرد، به بهانه ی انتشار خبر مرگ آن مرحوم، یک خاطره ی مشترک با او را هم تعریف می کنند(حالا به هر دلیل معصومانه ای!) و البته بعید می دانم آن افراد به دنبال خاطره ی مشترکی با اشخاصی مثل پروین میکده بگردند

من علاقه ای به بیان خبرهای بد نداشته و ندارم در نتیجه نوشتن این مطلب دلیل دیگری دارد
پروین میکده درگذشت.مخصوصا عکسش را نمی گذارم تا مشترکاً گیر کردن در یک بن بست فرهنگی را تجربه کنیم! هنرپیشه بود و گویا در این سال های اخیر در سینما و تلویزیون در حد سن و سالش فعال بود. من با او خاطره ای مشترک دارم. نه در تالار وحدت و یا تئاتر شهر و یا یک سالن سینما. نه در مرکزی فرهنگی.خیر

 یک روز معمولی زمستان، هفت سال پیش در مسیر انقلاب-آزادی، در ایستگاه رودکی، پروین میکده سوار اتوبوسی شد که من در آن بودم. چادری رنگ و رورفته به سر داشت و با آنکه هوا سرد بود، دمپایی هایی پاره پوشیده بود. روسری آبی آسمانی اش کهنه و پیراهن و دامن اش مندرس بود. به آرامی سوار شد و روی یک صندلی نشست. کاملا واضح بود که سردش است. من در زاویه ای ایستاده بودم که می توانستم تماشایش کنم، درست مثل کسی که روی صندلی منزلش نشسته و او را در تلویزیون می بیند
حقیقت را بگویم، من خجالت کشیدم. به جای تمامی زنان و مردانی که در آن اتوبوس بودند و متوجه ی حضور او نشدند. وضعیت اسفبارش آزارم می داد. به طرز غم انگیزی پیامد "نامی" نبودن را برای یک هنرمند(در هر سطحی) بی کلام فریاد می زد. دور از دایره ی توجه ی دیگران بودن را مثل سیلی به صورت هرکسی می کوبید که او را می شناخت
یادم هست که سرم را پایین انداختم و با خودم کلنجار رفتم که به او سلام کنم یا نه، می ترسیدم با آن حال و روز، معذب شود. فرصتی پیدا نکردم. سه ایستگاه بعد او پیاده شد و در خلاف جهت حرکت اتوبوس به راه افتاد.سعی کردم تا آنجا که می توانم با نگاه بدرقه اش کنم
حالا او فوت کرده است. مرگش شدیدا شبیه به وضعیتی ست که او را دیدم. در سکوت به خاک سپرده شد همانند بسیاری دیگر از هنرمندان "غیر نامی"! بی آنکه کسی بخواهد خودش را در گذشته ی او جا کند. چیزی در این میان هست که آزارم می دهد. برخوردی تکراری که پس زمینه ی فرهنگ ماست. بن مایه ی رفتاری همگانی که "ارزش قائل شدن" را مختص به کسی می داند که دیگران برایش کف می زنند. اما کسی چه می داند سرچشمه ی خرد، خلاقیت و ابتکار در ذهن چه کسی می جوشد؟
کمی نگاهمان را از دایره ی نورانی پروژکتورها بگیریم و به حرف آن "باقی افراد" گوش کنیم. شاید آن جمله ی هوش ربا، آن بازیگری بی نظیر، جایی منتظر مخاطبش باشد