۱۳۹۷-۱۱-۲۶

The Art Redemption





ظاهراً زنی که در تصویر می بینیم، خسته از قدم زدن در این موزه، روی نیمکت سنگی نشسته است. بی نظمی که در حالت قرار گرفتن کفش ها و کت دیده می شود، تجسم به یکباره کنار گذاشتن آن ها را از شدت خستگی، برایمان راحت تر می کند. با وجود این، طرز نشستن زن در برابر تابلو و بروشور در دست اش که می توانست کنار دیگر وسایل، روی نیمکت رها شده باشد، نشان دهنده ی اشتیاق او به تماشا کردن نقاشی رو به روی اش است.

در سمت راست تصویر، می توانیم ببینیم که ورودی گالری بسته است. همین باعث شده تا فضای گالری، از جایی برای قدم زدن و گذشتن از کنار تابلوها، به جایی برای خلوت گزینی و پناهی زیبا برای سکون و آرام گرفتن زن تبدیل شود. وجود کلید برق گالری در کنار تابلوی رو به روی زن، گویی حتی این اختیار را به او می دهد تا بر کیفیت خلوت اش، کنترل داشته باشد؛ اگرچه مشخص است که او در برابر تابلو، سراسر تسلیم است. اما چرا او این نقاشی را انتخاب کرده است؟ به ویژه آنکه تابلو و نیمکتی دیگر نیز در تصویر دیده می شود.

زن به نمایی از میدان «سَن مارک»، رو به کانال بزرگ ونیز نگاه می کند. سمت چپ نقاشی، قصر دوک قرار دارد. قصری حدوداً 700 ساله که دوره های شکوه، آتش سوزی، فرسایش آرام و بازسازی دوباره را از سر گذرانده است. جایی که به مدت 400 سال محل شکل گیری مواضع سیاسی و صدور فرامین از جانب دولت جمهوری برای ونیز بوده و پس از دست به دست شدن میان ادارات دولتی، در نهایت در سال 1923 تبدیل به موزه شده است. در سمت راست نقاشی، کتابخانه ی ملی«سَن مارک» دیده می شود. نخستین کتابخانه ی عمومی ونیز، مأمن 500 ساله ی مجموعه ای عظیم از متون کلاسیک و نسخ نفیس مذهبی. نام کتابخانه و میدان، «سَن مارک» یا «مَرقُس» از حواریون است. کسی که به هنگام بشارت مسیحیت در اسکندریه کشته شد و به روایتی، مصریان جسدش را سوزاندند. با این حال روایتی دیگر می گوید که بقایای مرد قدیس، مخفیانه از اسکندریه به ونیز و به همین میدان آورده شد و در کلیسای جامعی که در نقاشی دیده نمی شود، دفن گردید.

و دو ستونی که در دو طرف سر زن دیده می شود: ستون سمت چپ با سر ستون شیر بالدار، سمبل «سَن مارک» است و ستون سمت راست، با سر ستون «تئودور مقدس» و این قدیسانِ حامی شهر هستند که قرن هاست بر فراز شهر ایستاده اند و اسکله ی میان ستون های زیر پایشان، بارها با خون کسانی که در ملأعام اعدام شدند رنگین شد.
سر زن، کمی بالاتر از سطح میدان و میان کتابخانه و قصر دوک قرار دارد. به تعبیری، گرداگرد او را سیاست (قصر)، مذهب (میدان سن مارک) و تاریخ (کتابخانه) احاطه کرده است. ستون ها، قاب سر او و دریا هستند با این حال، آسمانی که همرنگ با دریاست، گویی امکانی برای خروج از این قاب را برای افکار زن فراهم کرده.

به این فکر می کنم که چرا موهای زن طلایی رنگ است؟ به ویژه آنکه پیش از این، «ستیوِن دوهَنس» در تصویر اولیه ای که کار کرده، زن را با موهای قهوه ای کشیده است. 


Art Lover (preliminary version) 1956- Stevan Dohanos

موهای طلایی جمع شده زیر کلاه، مثل آفتابی که گویی از لبه ی اسکله طلوع می کند، بالا می رود و بر سیاست و مذهب و تاریخ فراز می یابد. جایی قرار می گیرد در پهنه ی آسمان. جایی که گویی آزادگی، بیشتر معنا دارد.
نام این تابلو « عاشق هنر» و یا « با پاهای خسته در موزه» است. 3 مارچ 1956 روی جلد مجله ی The Saturday Evening Post قرار گرفت. نمی توانم به این نکته فکر نکنم که دو سال بعد فیلم شاهکار هیچکاک، « سرگیجه» با آن سکانس فوق العاده ی بازدید زن از موزه ساخته شد.


Vertigo (1958) Alfred Hitchcock

مجله آثار اساتید مسلم ادبیات مانند فیتزجرالد، فاکنر، بردبری و... را با هنرنمایی تصویرگران نابغه ای چون «نورمن راکوِل» چاپ می کرده و بنابراین مخاطبان زیادی داشته است. اینکه روی جلد مجله، سوژه ی تصویر، پشت به مخاطب و رو به تابلوی نقاشی نشسته، به شدت گیراست. او بی تکلف است. خودش را از دست موانع مزاحم و در عین حال عرف، کفش پاشنه بلند و کت خز اش، خلاص کرده و با این حال، گویی با نوعی احترام و ستایش در برابر تابلویی از میدان «سن مارک» ونیز نشسته است.


Art Lover ( Tired Museum Feet) 1956 - Stevan Dohanos

ما چهره ی او را نمی بینیم. اساساً در این وضعیت، ظاهر او مهم نیست. بلکه چگونگی قرارگیری او در این فضا، حرفی تازه است؛ او آراسته است و در عین حال، خلوتی پربار دارد. تعریفی جدید از زن برای طیفی گسترده از مخاطبان، در دورانی از امریکای پس از جنگ جهانی دوم که زن، صرفاً عروسکی زیبا و تک بعدی ست.

در عین اینکه خطوط کفپوش موزه و حتی پرهای روی کلاه زن به آسمان درون نقاشی اشاره دارند، کلمه ی «هنر» روی بروشور، مثل تیر یک شکارچی، به سر زن نشانه رفته و در حقیقت او را شکار کرده است. به نظر می رسد که او، عاشق/ جستجوگری ست که از طریق هنر، ریشه گرفته در بستر سیاست، مذهب و تاریخ، به ذهنیتی باز رسیده و یا می رسد که همان آسمان ست. آسمانی همرنگ با تن پوش اش. گویی در واقع این آسمان است که او را دربر گرفته است.