برفی نمی بارد.امروز یک روز آفتابی ست با ابرهای پراکنده.یک روز نه چندان سرد در میانه ی فصلی که باید سرد باشد...که باید ببارد....
می شود بی هیچ شتابی در یک خیابان تقریبا شلوغ قدم زد،بی آنکه فکر سرماخوردن به سرعتِ قدم زدن بیافزاید.
پس بیرون می روم و در یکی از خیابان های تقریبا شلوغ قدم می زنم.
به ویترین ها نگاه نمی کنم.سنگ فرش خیابان و درختان را نگاه می کنم که یک پرسپکتیو تک نقطه ای را تعریف می کنند...به سمت مرکز پرسپکتیو پیش می روم که همواره از من دور است تا هر جا که درختانی باشند و سنگ فرشی.
تصور می کنم که اگر می خواستم یکی ازین درختان را بکشم، چگونه می کشیدمش.
یکی از درختان را نشانه می کنم و با مدادی خیالی دور تا دور تنه و شاخه هایش را پررنگ می کنم....اما نقاشی ناقص می ماند،چون دیگر از کنار درخت رد شده ام.
درختی دورتر انتخاب می کنم.این بار یک قلم موی خیالی بر می دارم با لکه های قهوه ای جایی که به نظرم لازم می آید را پر رنگ می کنم و بعد با رنگی روشن تر و دوباره رنگی تیره.نقاشی تمام می شود و به این فکر می افتم که خودم یک برگ سبز روی یکی از شاخه هایش اضافه کنم...اما نه...رنگ سفید نزدیک قلم موی خیالی ام است.پس با لکه های سفید،برف را روی شاخه های درخت می نشانم .
به درخت که نزدیک می شوم نقطه ای سبز رنگ به چشمم می آید.هرچه نزدیک تر می شوم نقطه بزرگ تر می شود و شکل پیدا می کند... برگ سبز را می بینم...به شاخه متصل است.تا به حال این رنگ سبز را ندیده بودم...می ایستم و خوب نگاهش می کنم.