۱۳۹۸-۰۳-۲۹

LYRA






ساعت 12 شب است. به شدت خسته ام اما امشب تصمیم گرفته ام نقاشی بکشم.
می نشینم روی فرش کوچکم و یک جعبه مداد رنگی کنار دستم می گذارم. چند وقت است با مداد رنگی نقاشی نکرده ام؟
خنکای کاغذ، سطح صاف و صیقلی بدنه ی مدادها. شروع می کنم و بعد دیگر هیچ چیز نیست. نه مشغله های ذهنی. نه حتی من. در پس رگه های خستگی، فقط انگشتانی است که مداد را روی کاغذ و در محدوده ی خطوط مبهمِ طرح هدایت می کند و نگاهم هم مسیر ِ حرکت مداد رنگی می شود.

یاد زمانی می افتم که کلاس نقاشی می رفتم. دخترکی شش ساله که در یک روز شبیه به همه ی روزها، متوجه شد خارج از فضای تاریک و سرد پس از جنگ، دنیای دیگری هم هست که خشن نیست. استاد نقاشی ام، آقای ملک زاده، پیرمرد ریزنقشی که دست های زیبایی داشت و با حوصله و آن لهجه ی شیرین آذری اش، یادمان می داد که در رنگ آبی آسمان، نارنجی پنهانش را ببینیم.
یادم می افتد به روزی که همسرش به آتلیه آمد. با یک کیسه ی بزرگ گوشت که چکه چکه قطره های خون از زیر آن، سرخ روی موزائیک های مرمر ِ رنگ پریده، مسیر رفتن اش تا نشستن روی یک صندلی را کف آتلیه علامت زده بود. تناقض عجیب کار لطیفی که ما می کردیم و آن لکه ها که به سرعت خشک می شد و تیره و بی رحم به کف آتلیه می چسبید. تناقضی به شدت شبیه به زندگی. و یکی از تابلوهای استاد. یک تابلوی مخمل، شبی در دشت و مهتابی که بر مردی چوپان و گوسفندهایش می تابد. تابلویی که خیلی دوست داشتم.

باقیِ زمان: چشم ها، دست ها، مدادها و کاغذ.
نقاشی تمام می شود. دمنوشی که دم کرده ام را می نوشم و نگاه می کنم. غایت این لحظه ها همین است. به فعلی ساده متصل اند. یک نقاشی که به دلم بنشیند، سکوت، جای خالی مداد روی انگشت اشاره و میانی و رد محوی از رنگ بر لبه ی باریک کف دست. احساس می کنم وقتی که من و همه اشیاء اطرافم در تماس مداد رنگی با سطح کاغذ خلاصه شدیم، اتاق مثل بالنی چهارگوش جا باز کرده. در انقباض و رسیدنم به یک نقطه، به یک خط، فضای اطرافم منبسط شده. انگار که چند نفس عمیق کشیده باشد.
چشم هایم را می بندم و اجازه می دهم اتاق به نفس کشیدن های عمیق اش ادامه بدهد.








هیچ نظری موجود نیست: