۱۳۸۵-۰۱-۱۱

چای


یک:
تصاویر محو کم کم واضح می شوند و حرف های درهم را تازه می شنوم.می بینم که هنوز روی صندلی نشسته ام و کلاس پر است از بحث های مختلف...هنوز من در کلاسم...هنوز بچه ها حرف می زنند...هنوز استاد نیامده...هنوز در کلاس باز است و هنوز باران می بارد.
روی میزی که پشتش نشسته ام نگاهی می اندازم...دنبال یکی از نوشته های همیشگی می گردم که از سر بی حوصلگی و یا شیطنت روی میزها نوشته شده...هیچی نیست، هیچی...نگاهم را از روی میز می گیرم و به دیوار خیره می شوم...جواب سوالات امتحانی استاتیک کج و معوج نوشته شده...در پس کلمات و فرمول ها ترسی را می بینم که زود آمدن مراقب امتحانی را هشدار می داده...می خندم...«نه، این چیزی نیست که دنبالش می گردم، چیزی که مرا اینچنین بی قرار کرده در کلاس مخفی نشده».

دو:
زمین خیس، دیوارها خیس، ژاکتم خیس، کفش هایم خیس، قدم هایم خیس، از در دانشکده می زنم بیرون...آن تو دیگر چیزی وجود ندارد که مرا حتی برای دقیقه ای نگه دارد.باران می بارد...خیلی آرام و من قدم می زنم تا هرجا که بتوانم...از کنار مغازه ها می گذرم...تصویرم هم با شتاب و خیس از باران قدم می زند...هیچ صدایی نیست، و نه هیچ آدمی...خیابان خالی شده برای اینکه در آن قدم بزنم...برای اینکه به دنبال نشانه ای پنهان در میان کوچه های فرعی و ماشین های در حال حرکت بگردم...این نشانه می دود و می خندد و از میان تصاویر خاموش می گذرد و...باران همچنان می بارد.

سه:
نمی دانم چه می شود که خودم را در کافه،پشت میزی کوچک می بینم...میز،کنار پنجره است و تماشای تصویر زنده ی باریدن های پیاپی را به من هدیه می دهد...از پشت پنجره نگاه می کنم...دختری زیر باران کنار کیوسک تلفن منتظر ایستاده و کارت تلفن را بین انگشتانش می رقصاند...در فکر است، اما با عبور هر رهگذر از کنارش، نگاهش به دنبال او حرکت می کند و بعد دوباره در فکر فرو می رود...«اگر آن تلفن لعنتی تا ابد مشغول نفر جلویی تو باشد، تا ابد می ایستی، همین جا و با آن کارت تلفن بازی می کنی؟؟»...نگاهم را از پنجره می گیرم و روی میز، فنجان شیر قهوه را می بینم...داغ است و بخارش آرام می رقصد و بالا می آید و بر پوست خیس صورتم می نشیند...بویش تمام ریه هایم را پر می کند...«عجب، خواب از سرم پرید!!»...قاشق را از داخل فنجان بیرون می آورم و کمی از شیر قهوه ای که داخلش شناور است را روی کف سفید شیر می ریزم،رگه های قهوه ای پدیدار می شوند و کمی میچرخند...فنجان را که نزدیک صورتم می آورم تازه می فهمم که چقدر سردم است...نشانه را آرام فوت می کنم و می چشم.

چهار:
دود سیگار بر دیواره های کافه می خزد و بالا می رود، بعد کم کم جذب هوای دم کرده می شود...هوای کافه از کلمات و عبارت های کتاب های جدید،نقد و دیدگاه های نو به مباحث زیبایی شناسی سنگین شده و پیپ ها و عینک ها و موهای بلند پشت سر هم بر این سنگینی اضافه می کنند...تمامی میزها پر است..دو نفره،سه نفره، چهار نفره ها همه پر اند و صندلی های پر، گپ می زنند و خوانده های چند روزه را دوباره تکرار می کنند...اخم ها، دست هایی که دائما در تلاشند تا مفهوم چیزی را برسانند،لبخندها،دهان هایی که دود را فرو می برند و کلمه را بیرون می آورند،نگاه های جدی، نگاه های سرشار از شیطنت، نگاه های خسته...زیرسیگاری های خالی و فنجان های پری که می آیند و بشقاب های خالی و زیر سیگاری های پری که می روند...نگاهم را از آدم ها می گیرم و به میز خودم نگاه می کنم...صندلی رو به رویم خالی ست.

پنج:
جرعه ای دیگر می نوشم و به بیرون نگاه می کنم،...هنوز باران می بارد...هنوز تلفن مشغول شنونده ی حریصی ست که تشنگیِ گوش های آدم های پشت سرش را از یاد برده...دختر همچنان ایستاده و کارت تلفن بین انگشتانش می رقصد...همه چیز قید پیشوند هنوز را به دوش می کشد، در خود تکرار می شود و باز تکرار می شود...جز این فنجان شیرقهوه که به تدریج از نشانه ی پنهان من خالی می شود و من از آن پر و صندلی خالی رو به رویم که برای اتفاقی که نمی دانم چیست، رزرو شده.

شش:
صدایی مرا از درون خودم بیرون می کشد...هنوز به بیرون از پنجره زل زده ام...« اِ ...دختره رفته»...به سمت صدا بر می گردم و نگاه می کنم...خیس شده از باران و خسته به من زل زده...چیزی می پرسد ولی من هنوز به آن دختر فکر می کنم...« اگر دختره نیست، پس حتما الآن همان ابدیتی ست که منتظرش بوده یا چه شده که...»...: خانم...با شمام...اجازه می دین بشینم؟...خانوم؟...من به هیچ چیز نگاه می کنم...هیچ چیز دارد حرف می زند...اما بی صدا،به نظر می آید که دارد بلند حرف می زند اما صدایی شنیده نمی شود...هیچ چیز با تعجب به من نگاه می کند...می نشیند و به بیرون نگاه می کند.

هفت:
نگاهش می کنم...کاملا باران خورده است،خیس ِخیس...نگاهم بر روی لباسش می لغزد و بر گره انگشتانش می ایستد...دست هایش از سرما می لرزند...« پس برای شما رزرو شده بود»...دوباره جرعه ای از شیرقهوه می خورم و به بیرون نگاه می کنم...هوا تاریک شده و دیگر باران نمی بارد...دم کیوسک تلفن هیچکس نیست.

هشت:
:خب،چی میل دارین؟
_ ....
:ببخشید،چی میل دارین؟
...هر دو به او نگاه می کنیم،ایستاده بالای سرمان و منتظر است...از جمله معدود آدم هایی که انتظار داشتنش دلچسب و شیرین است...او انتظار دارد،انتظار دارد که ما انتخاب کنیم،کلمه ای که در منو نوشته شده را انتخاب کنیم، بگوییم و او برایمان حاضرش کند،خوشمزه،گرم،سرد،تلخ،تلخی که کمی تند است،تلخی که به شیرینی می زند،شیرینی که کمی به تلخی می زند...هرچه که این عطش همیشگی را فروکش کند...
_ ... اِ ...من یه چای می خورم.
:اگر منو را می خواندید،می دید که چای نداریم...می خواید بعدا بیام؟
_ ...بله،مرسی.
...نگاهمان به هم گره می خورد...«حالا برای گرم شدن هیچ جای دیگری نبود؟؟»...خسته می شوم از گفتگوهای درونم...ترجیح می دهم که حقیقتا ساکت باشم...به بیرون نگاه می کنم... و او به من نگاه می کند...

نه:
...حالا شتاب قدم ها کمتر شده...مردم آرام تر راه می روند...هوای کافه هنوز خفه و گرفته است...صدای موسقی زمزمه وار در میان آدم ها پخش می شود...جالب است که تازه بعد از این همه مدتی که روی این صندلی نشسته ام،می شنومش...و او هنوز نگاه می کند: چه مزه بود؟
_ ببخشید؟
: چه مزه بود؟
_ چی؟
: اون نشونه
_ چرا می پرسین؟
:چون اومدم که همین کارو بکنم.
_ ولی کسی خبر نداشت.
: یقین داری که کسی خبر نداشته؟
_ مزه ی خاصی نداشت...یعنی...از وقتی زیر بارون قدم زدم تا وقتی این فنجون خالی شد...نه،از وقتی از کلاس زدم بیرون...نه...از وقتی که خواستم از کلاس بزنم بیرون...نه...تا...الآن...نمی دونم...احساس می کنم...داشتم می چشیدمش...می دیدمش...می خوندمش...

ده:
:خانم،بالاخره انتخاب کردید؟
خودم را می بینم،نشسته بر صندلی،پشت میز،کنار پنجره...و صندلی دیگری وجود ندارد...
_ من...بله، یه شیر قهوه ی دیگه،لطفا.

یازده:
...کاغذی از داخل کیفم بیرون می آورم...یک کاغذ کاهی ساده...چشمانم را می بیندم و دستم را روی کاغذ می گذارم...نشانه را حس می کنم که بین انگشتانم می رقصد و به آن ها نوک می زند...«با خودم مداد آوُردم؟»...




هیچ نظری موجود نیست: