۱۳۸۶-۰۱-۲۴

TaHiChe1




در ادامه ی بحث مکث...




سزار مَنریک* پس از سال ها دوری، به سرزمین مادری اش، جزیره ی لانزاروت، از جزایر اسپانیا، باز می گردد تا شاید بتواند به این جزیره ی آتشفشانی مهجور، رونقی ببخشد. در سال 1968 به هنگام قدم زدن در کنار ساحل، از میان توده های سیاه و سخت سنگ های آذرین، برگ های درخت خرمایی را می بیند که از داخل حفره ای در سطح زمین، سربرآورده است. با نزدیک شدن به حفره و وارد شدن به داخل آن، خود را درون غاری می بیند که با چهار غار دیگر هم جوار است.
برخورد، یک لحظه ی ناب را می آفریند و آنچه به این لحظه ی ناب کیفیتی بالا می بخشد، - ظاهرا- یک طرفه بودن برخورد و همچنین جایگاه شعور تجربه گر این لحظه است. در برخورد یک طرفه، فرد ، بی هیچ پیش زمینه ای در وضعیتی قرار می گیرد که بنا است تا حقیقتی بر وی آشکار شود. این حقیقت در گستره ی وسیعی قابل تعریف است. ممکن است به تابش پرتوی نور بر یک برگ محدود شود و یا در انتقال معرفتی عمیق تعریف گردد.
حقیقتی که بر منریک آشکار شد، هر چه که بود نتیجه اش خانه ای شد که او در همان سال و در همان مکان برای خود ساخت.


گاهی اوقات عمق رابطه ی طبیعت با انسان، غیر قابل تعریف است، لحظه ای که برای فرد، برخوردی ناب با طبیعت را می آفریند، لحظه ای ایست که ماهیت طبیعت به عنوان موجودیتی جدا از بشر و تهی از روح و شعور متعالی، زیر سوال می رود.
این برخورد دو طرفه است، چرا که در اصل، تجربه گر توسط شعوری پنهان از دیدرس او و مسلط به وضعیت او، انتخاب می شود تا به آشکار شدن رازی تعیین شده، معنا دهد.
فرآیند کشف راز و یا حقیقت تعیین شده، توسط نشانه ها شکل می گیرد. در این حالت، اگر تجربه گر، اسیر نشانه ها نشود، می تواند به سمتی بنگرد که نشانه ها اشاره رفته اند. در نتیجه، نشانه واسطه ای می شود تا از طریق آن، معرفتی حاصل گردد.
" این جا زندگی کن!" ی که طبیعت به منریک می گوید، زیباترین جمله ای ست که کیفیت رازگونه اش، از لحظه ی شروع بیان شدنش تا زمانی که معنای خود را به ذهن منریک متبادر می سازد، ادامه می یابد و در نهایت در کالبدی معمارانه و فضامند، متجلی می شود.
واسطه گری طبیعت، در این میان، به واژه ی "سرزمین مادری" عمق می دهد، به نحوی که فرد به صورت عینی، درک می کند زمینی که بر آن قدم می گذارد و طبیعتی که در حال گذر از میان آن است، آگاه به دغدغه های او، خواهان اسکان یافتن اش در همانجا ست و شاید این خواسته، انعکاسی از راز آشکار شده بر منریک باشد که او را در همان محل ماندگار می سازد.
در اینجا این سوال مطرح می شود که تجربه گر، با رازی که بر وی آشکار شده چه می کند؟
رازی که بازگو نمی شود، ماهیت نامعلومی دارد. حتی سکوتی که لبان فرد آگاه به راز را بسته نگه می دارد، خود نوعی بازگویی آن است و تا زمانی که راز، کیفیت و اهمیت خود را از دست نداده باشد، همواره گفتگو و کشمکشی درونی در جریان است و دائما در درون فرد، بازگو می شود.
در نتیجه، راز آشکار شده بر تجربه گر، اساسا بازگو می شود، اما این بازگویی، راز را، عینا، آنگونه که بر خود فرد آشکار گشته، تکرار نمی کند .« تکرار» واژه ای است برای سهولت بخشیدن به درک نحوه ی عملکرد یک فعل تا ظرفیت ذهن در پذیرش محیط پیرامونش به زیر سوال نرود.
تجربه گر، این بازگویی را به کمک نشانه ها انجام می دهد و در این نقطه نشانه ها، برای هر فردی که مخاطب این بازگویی باشد، به راز ، به صورتی یگانه و تکرار ناپذیر، اشاره می کند.
منریک در بازگو کردن راز خود، به نحوی پیچیده تر و غنی تر از طبیعت عمل می کند. معماری خانه ی منریک با معماری سنتی جزیره، همخوانی دارد. ساختاری سفید با فرم های نرم و منعطف که با زمینی که بر آن استقرار یافته دارای نوعی تعادل و هماهنگی است.




به نظر می رسد اساسا الگویی مناسب تر از آن خانه های کشیده ی سفید رنگ برای معماری این منطقه وجود ندارد، چراکه از لحاظ بصری وزنه ی مناسبی است در برابر سختی و سیاهی زمین که لایه لایه و پیچیده در خود در تمام جزیره گسترده شده است. شکل فرم ها و حرکت آن ها در پلان و حجم، بسیار ساده تعریف شده، بی هیچ پیچیدگی و این تضاد، در محیط، تعادل ایجاد کرده است.



ادامه دارد...

هیچ نظری موجود نیست: