۱۳۹۷-۰۴-۲۰

Viva la Vida





(*)


انتهای شب، روز است... انتهای اشک، لبخند... انتهای تاریکی، روشنی... انتهای تنهایی، عشق.

می توان جایی ایستاد میان دو نقطه. نیمی تاریک، نیمی روشن... نیمی تنها، نیمی عاشق. جایی مطمئن و ایمن، محتاطانه ایستاد اما "زنده" نبود. می توان در ابتدای تاریکی، شب، اشک، تنهایی ایستاد و در افق، جایی دور، آن انتهای غیرقابل باور را دید. نور را، روز را، خنده را، عشق را. می توان "دید" اما با آن "یکی" نشد.

یا اینکه، نفسی عمیق کشید؛ در چشم های زندگی خیره شد و برای همه آن خوبی ها در آن افق ِ بعید، گام برداشت. نفسی عمیق کشید؛ گام برداشت؛ در چشم های زندگی خیره ماند و این حقیقت ساده را پذیرفت که هیچ کس بر روی این زمین، محق تر از ما نیست برای رسیدن به آن انتهای دیگر. نفسی عمیق کشید؛ گام برداشت؛ در چشم های زندگی خیره ماند و این حقیقت ساده را پذیرفت که قلب هیچ کس زیر سقف این آسمان، بزرگ تر از قلب ما نیست برای گرم شدن با نور، با عشق، با لبخند. نفسی عمیق کشید؛ در چشم های زندگی خیره ماند؛ دست ها را در جیب ها فرو برد و به تدریج از این گام زدن ها "گرم" شد. نفسی عمیق کشید؛ در چشم های زندگی خیره ماند و "عاشق" این گام زدن ها شد. نفسی عمیق کشید؛ گام برداشت؛ به چهره ی عبوس زندگی "لبخند" زد و پیروزمندانه گفت: « می بینی؟ این "منم" که با وجود بی پناهی ام، دارم از این ابتدای تاریک، عبور می کنم». نفسی عمیق کشید؛ گام برداشت؛ به چهره ی نیمه عبوس زندگی لبخند زد و پیروزمندانه گفت: « می بینی؟ این "منم" که با وجود زخم هایم، دارم پیش می روم». نفسی عمیق کشید؛ گام برداشت و چهره ی مهربان زندگی را دید. نفسی عمیق کشید؛ گام برداشت و با "زنده گی" "یکی" شد. نفسی عمیق کشید؛ گام برداشت و درست وقتی که به آرامشِ جاری در قلبِ زندگی "نگاه" می کنی، پی ببری که به نقطه ی دیگر رسیده ای. به روز. به لبخند. به نور. به عشق.

آن وقت، عمیق ترین نفس ات را با آسودگی بکشی، لبخندی بزنی و در گوش زندگی زمزمه کنی: « پیاده روی دلچسبی بود. کمی در این "ابتدا" استراحت کنیم و بعد به پیاده روی مان ادامه دهیم؟»






(*): Photographer: Andy Lee








هیچ نظری موجود نیست: