۱۳۹۷-۰۵-۰۴

Flickers







شما اگر اتفاقی به یک حقیقتِ زیبا پی ببرید، با آن چه می کنید؟

من با آن می رقصم، در صبح علی الطلوع. بعد ما با هم در شهر قدم می زنیم. روی برگ های خشکِ جا مانده از پاییز گذشته، لا به لای درختان و کنج دیوارها پا می گذاریم و به صدایش گوش می دهیم و می خندیم. انگاری که پاییز هنوز هست. در یک کافه شلوغ می نشینیم و دزدکی به چهره آدم ها نگاه می کنیم و سعی می کنیم برای شان داستانی بسازیم، پیش از آنکه رد نگاهمان را بگیرند.

بعد در یک پارک کوچک، روی نیمکت می نشینیم و گذر رخوت ناک سایه ها را بر تن تفتیده ی پارک تماشا می کنیم. به آفتاب امر می کنیم که زودتر پایین برود بلکه ما بیشتر قدم بزنیم و البته که آفتاب به حرف ما گوش نمی دهد. و البته که ما بالاخره با سایه های خنک شب همگام می شویم. مثل کودکانی که برای اولین بار دریا را می بینند، به سایه روشن آدم ها و ویترین های پرنور خیره می شویم و از وجود معصومیتی محفوظ، لبخند می زنیم. 

و وقتی که پاهایمان خسته شد، من حقیقتِ زیبا را پای کرکره ی کشیده ی مغازه ای قدیمی، در آغوش می کشم. یادم می افتد که آن حقیقت زیبا، هنوز یک حقیقتِ زیبای پنهان است. از آن می خواهم که در موعد مقرر، بی محابا بر من آشکار شود و با زیبایی اش بدرخشد. 

به هم لبخندی می زنیم که به خنده های ریز ختم شود و بعد در پیاده روهای خلوت پیش می رویم تا که شب به صبح برسد و خود را برای رقصی دیگر آماده کنیم.






هیچ نظری موجود نیست: