۱۳۹۷-۰۳-۰۳

.






خاطرم هست آخرین باری که در برنامه های اکران فیلم کانون معماری و شهر شرکت کردم، جمعیت زیادی بودیم که برای تماشای مستند "هشتی تهران" در سالن کوچک سینماتک موزه هنرهای معاصر فشرده نشسته بودیم و از لا به لای سرها، تصاویر را دنبال می کردیم. اما هفته ی پیش که برای اکران سه اپیزود از مجموعه ی "کتدرال های فرهنگ" به سینماتک رفتم، سرجمع شاید پنجاه نفر نمی شدیم. هرچقدر که ناپختگی "هشتی تهران" با وجود آن همه استقبال و معرفی، شوق تماشا کردن را از من گرفت، "کتدرال های فرهنگ" در آن فضای خلوت و پراکنده نشستن ها، اشتیاقم را به دنبال کردن فیلم زنده کرد و آنقدر سه اپیزودِ انتخابی خوب بود که بخواهم بعد از تماشای فیلم، از موزه تا میدان انقلاب را قدم بزنم و به برخی مونولوگ ها و سکانس های درخشان اش فکر کنم.

قهرمان هر اپیزود، بنایی بود که به لطف کارگردان، زبان باز می کرد و حرف هایش را می زد و کنج هایش را، زیبایی ها و نقص هایش را و تعامل خاموش اش را با انسان، نشان مان می داد؛ طوری که در آخر نمی توانستی همچنان منکر وجود روح جاری در آن بنا باشی.
برخی، آدم ها را به سازها شبیه می دانند. یکی مثل ویولن است و دیگری مانند کلارینت. اگر می خواهیم از زیر بارِ گستردگی کیفیت حضور آدم ها، شانه خالی کنیم و کسالت بارترین کار دنیا، یعنی قضاوت کردن و چهارچوب ساختن به دور شخصیت اطرافیانمان را در پیش بگیریم، ترجیح من این است که آدم ها را به بناها شبیه بدانم. حداقل خوبی اش آن است که حد و مرزی برای معماری شان نیست و امکان کشف اتاق ها، سالن ها و باغ های پنهان همیشه وجود دارد.

حالا، پس از دیدن "کتدرال های فرهنگ"، در هوایی که با رخوت تاریک می شود، پیش می روم و از خودم می پرسم، چه چیزی معماری ما را می سازد؟ طریق تعامل مان با آدم ها یا روش پناه بردن به کنج انزوای مان؟ زمان هایی که حرافیم یا لحظه های خاموشی مان؟ وقتی نقص ها و نقاط ضعف مان قد علم می کنند و یا لحظه هایی که می درخشیم و جلوه گری می کنیم؟ لقب ها؟ اسم ها؟ و چه اندازه از این معماری در غیاب دیگران شکل می گیرد؟ چه اندازه از آن در حضور دیگران؟

آدم ها با معماری های ویژه شان، هرچه که باشد، کشف نشده و زنده، در بالا و پایین خیابان کارگر، از کنارم می گذرند و فکر می کنم همچون بناهای فیلم "کتدرال های فرهنگ"، میان سادگی سطحی و پیچیدگی عمیق معماری آدم ها، مرز باریکی وجود دارد. مرزی که هرچقدر تلاش کنی، نمی توانی زیر سایه ی لقب های دوقطبی پنهان اش کنی.
جایی که نقاط ضعف و قوت به هم می رسند و در پذیرفتنی ترین شکل ممکن، همدیگر را تکمیل می کنند. درست مثل زندان هالدن که در عین زندان بودن، باغ و دریچه ی رو به نورش را دارد؛ درست مثل مرکز ژرژ پمپیدو که به شکل غیرقابل انکاری، ساختار سرد و صنعتی اش با لطافت دلچسب آثار هنری درونش پیوند خورده؛ درست مثل فیلارمونیک برلین که ظاهر ساده اش با پیچیدگی موسیقی منتشر در آن، همنواست. نمی شود در غیاب ضعف ها، نقاط قوتی باشند. ما زندان ها، کلیساها، موزه ها و سالن های کنسرت متحرک و زنده ایم؛ با هزاران باغ و معبد پنهان و در ترکیب پیچیده و تنگاتنگ فضاهای تیره و روشن.

و درست برعکس بناهای "کتدرال های فرهنگ" ما مجموعه ای از همه بناهاییم. کلیسا-محکمه-سالن تئاتر و یا موزه-زندان-شهربازی و... . سرآمدی ِ یکی، بستگی به این دارد که بیشتر در کدام فضای درونی سیر کنیم. و شاید دقیقا به همین خاطر است که سادگی و بی پیرایگی، همیشه پرکشش و جذاب است. معماری هیچ کودکی شبیه به زندان نیست. حتی رنج کشیده ترین شان. حبس می شوند اما حبس نمی کنند. معماری هیچ کودکی شبیه به دادگاه نیست. قضاوت می شوند اما قاضی نه. سالن کنسرتی اگر باشند، سرخوشانه ترین موسیقی شان را منتشر می کنند و یا موزه اگر باشند، صادقانه ترین آثار درونی شان را عرضه می کنند.

دیگر به نزدیکی های میدان انقلاب می رسم و فکر می کنم بیهودگی چهارچوب ساختن برای کیفیت حضور ما آدم ها، درست به همین دلیل است که درک تمام و کمال معماری پیچیده ی ما ساده نیست. باید همانند بناهای "کتدرال های فرهنگ" در مجالی که روزگار می دهد، فرصت بیان داشته باشیم، فرصت کشف شدن و دقیقاً همین پیچیدگی کشف و امکان ِ یافتن فضاهای بی پیرایه و دلنشین در معماری آدم هاست که قاضی بودن را کسالت بار و تماشاگر ِ دقیق بودن را جذاب می کند.












هیچ نظری موجود نیست: