۱۳۸۶-۰۶-۱۸

ايستگاه اول




: امروزم ديديش؟
_ آره.
: كجا؟
_ تو اتوبوس نشسته بودم... يه خانوم اومد كنارم نشست. از گرما كلافه شده بودم، كلي تو دلم غر غر كردم كه بين اين همه جا، چرا نشسته كنار من.. يه دفعه گفت: اين چه وضعيه... به جاي بليط 20 تومني بايد 200 تومن بدم،... چشمم خورد به نوزادي كه توي بغلش بود، دو سه ماهه بود، از گرما وا رفته بود، پوستش سرخ شده بود و چشماش نيمه باز بود. در مقابل درد دل خانومه بايد يه سري به نشونه ي تاييد تكون مي دادم ولي جاش لبخند زدم، به نوزاده.
باور كن يه لحظه اون نوزاد با يه نگاه معني دار، به خانومه نگاه كرد. منم نگاش كردم خانومه رو ميگم، به نظرم اومد موناليزاي فرناندو بوترو تو چادر پيچيده شده، تركيب بندي رنگ صورت، همه مشخص بود، يه ته مايه زرد، يه سري لكه هاي كمرنگ كرم و سفيد. همه ي خطوط كشيده و پهن بودن، فرم صورت، چشم ها، بيني.
: يعني مي خواي بگي امروز اونو تو قالب يه نوزاد ديدي؟
...
_ خانومه خيلي تكون مي خورد و چادر مثل يك لكه ي مشكي بزرك رو صورت و اطرافشو مي پوشوند. هنوز اتوبوس به ايستگاه دوم نرسيده بود، پا شد و رفت طرف در. وقتي بلند شد نوزادو نديدم. حتي وقتي پياده شد.






تابستان 85





۱ نظر:

ناشناس گفت...

پیش از آنکه در اشک غرقه شوم چیزی از مکث بگو
مکثت کم شده