۱۳۹۷-۱۱-۰۱

Telefunken Radio






یک فنجان چینی گل سرخی ظریف روی یک پارچه ی ترمه و عطر چای آن، که بر سطح پرنقش پارچه آرام می خزد و منتشر می شود. اینها روی میزی کوچک اتفاق می افتد که با چهار صندلی دورتادور، پای درختی با شکوفه های پارچه ای صورتی رنگ قرار گرفته است. به بالای سرم نگاه می کنم: شاخه ها و شکوفه های درخت، زیر سقف بلند یک کافه، آن هم در روزی زمستانی، پارادوکس عجیبی است.

روی دیوارها عکس های سیاه و سفید آویزان ست. آدم های غریبه ی عکس ها در حال لبخند زدن، دست دادن از سر توافقی نامعلوم، معرفی جدیدترین کولر ارج به سال 1348. همه گرفتارند و من از لا به لای میز و صندلی های قدیمی تماشایشان می کنم. و کافه، حجره ای بازسازی شده و دلچسب در یک بازار و کاروانسرای صد و بیست ساله است. تضاد در تضاد. قرن 21 در تاریخِ پنهان و مبهمِ یک بازار قدیمی. یک درخت پر شکوفه در روزی زمستانی. و عطر چای که همه اینها را به هم می دوزد. امروز تصمیم گرفته ام بخشی از شهر را کشف کنم؛ این کاروانسرا را و حیاط های مزیّن به بوته های گل رزش که همچنان چشمه های پنهان عطر از لابلای گلبرگ های سرمازده شان بر صورت آدم بوسه می زنند.

همه اینها می توانست نباشد. اما هست و این تناقض به شکلی انکارناپذیر پابرجاست. اینجا روی لبه ی خیال و واقعیت قدم می زنی. در هر برخورد با هنر و طبیعت، هوای تازه مثل جوهری درخشان در محلول بی رنگ و گاهی تیره ی واقعیات، نفوذ می کند و پخش می شود و چاره ای نداری جز اینکه تسلیمش شوی. اجازه بدهی از چشم ها، گوش ها و سطح حساس انگشتان نفوذ کند و جذب قلب ات شود. درست مثل نغمه ی محو پرنده ای کوچک در نطفه ی صبح، چنان بعید و چنان زیبا، که قادر است بر تن تاریکی و سرما ترک بیاندازد.

واقعیت اما آن بیرون ایستاده. همین حالا که من در حال نوشیدن چای و باریکه لحظه های متوالی هستم. به حضورش واقفم. با همه شیرینی ها و تلخی هایش. که چطور در این لحظه، آدمیان در درون آن رفت و آمد می کنند و زَرتارهای درد و شادی، در جان آنها می نشیند و طرح می زند. 

در آوار رنج، نه حنجره یارای بازگویی دارد و نه دست ها توان نوشتنش را و هرکه بیرون دایره، به حال رنجدیدگان دلسوزی می کند، همدردیِ پشت میزنشینی کرده! نه! ترجمان همه دردها، خطابه ی در لفافه نشسته ی هنر و طبیعت است. جایی که شما خودِ درد را نمی بینید؛ بلکه زیبایی را می بینید. جایی که شما زخم را نمی بینید؛ بلکه مرهم را می بینید. و این بازار قدیمی، آن گل های حیاط، این کافه و درخت پرشکوفه ی عجیبش گواه حرف من اند.

و این برخورد رخ نمی دهد اگر گاهی از دایره زندگی خارج نشویم. زمانی که از دروازه ی عادتِ نفس کشیدن بگذریم و در همین لحظه، تمام قد گوش، تمام قد چشم باشیم. حس لامسه ای باشیم که باریکه رودهای پنهانِ زندگی در شاخه های به خواب نشسته ی درختی برف پوش را به سمت رگ هایمان هدایت کند. هوای تازه. هوای تازه. ضرورتی دلچسب برای حبس در روح، هنگامی که از پای این درخت بلند می شوم، از کافه بیرون می روم، از آستانه ی درِ بازار می گذرم و دوباره به متن شهر بازمی گردم و انتشار آرام آن از میان انگشتان دست چپ، در حجم تیره روشنی به نام واقعیت.







هیچ نظری موجود نیست: