۱۳۹۷-۰۷-۱۲

90Seconds






پشت چراغ قرمز. شمارش معکوس تا رسیدن به چراغ سبز را در پس زمینه ی یک شب پر ترافیک تماشا می کنم. با بی حوصلگی از ثانیه های کش دار نگاهم را می گیرم و اتفاقی پسربچه ای را می بینم که روی جدول وسط بلوار نشسته. باقی پسربچه ها با شیشه پاک کن بین ماشین ها می گردند، اما او نه.

پیراهن سفیدش در تاریکی، حتی همین حالا هم در ذهنم اولین چیزی ست که به یادم می آید. رو به جایی نامعلوم نشسته، یک کتاب را در آغوش گرفته و آرام می بوسدش. گونه های کوچکش را به نرمی روی جلد کتاب می گذارد و دوباره می بوسدش. چیزی که می بینم را باور نمی کنم. ظاهراً دیگر به سختی می شود در هرچه می شنوی و اطراف ات می بینی رگه ی با ارزشی پیدا کنی و بعد، در امواج خستگی و ترافیک، بچه ای را می بینم که در تاریکی، با آن لباس سفید روی جدول سیمانی و دود زده نشسته و کتابش را می بوسد و در آغوش می فشارد.

شعله های ظریف و زیبای عشق، سفید و پاک، در قلب شهر شب زده، در برابر چشمانم زبانه می کشد و دلم را گرم می کند. نمی توانم لبخند نزنم. با اینکه می دانم روزگاری که بر او می گذرد، بی رحم و خاکستری ست اما اراده ی او به دوست داشتن چیزی، هر چه که هست، قلبم را گرم می کند و می دانم امتداد این اراده، اگر حفظ اش کند، نتیجه اش معجزه است. از خودم می پرسم چرا من شاهد این صحنه ام؟ چرا من این زیبایی ستودنی را می بینم؟ می توانستم مثل باقی افراد اطرافم به کم شدن کند عدد قرمز تا صفر، خیره بمانم و بگذارم بی حوصلگی به دهن کجی هایش ادامه بدهد. اما دنبال جوابِ چرا نیستم. ترجیح می دهم تسلیم زیبایی باشکوهی شوم که در برابر چشمانم جلوه گری می کند و اجازه بدهم پیام دلپذیرش را برایم بگوید؛ که مرا در یگانه بودنش غرق کند.

چراغ سبز می شود و همچنانکه ماشین ها در حال گذر از بلوار هستند، تا جایی که می شود نگاهم را روی پسربچه ثابت نگه می دارم. در گردش نیم دایره وار به دور پسر، می بینم که او کتاب را با احترام و احتیاط در کیفش می گذارد و کتابی دیگر بیرون می آورد و مراسم زیبایش را دوباره شروع می کند. من دارم به یک سرچشمه نگاه می کنم. طوافی کوتاه به دور یک سرچشمه ی کوچک، معصوم و زیبا از عشق و اشتیاق به رشد و تغییر، قد علم کردن در برابر تلخی روزگار. 

مصدرِ زیبایی و نیکی بودن/ شدن / ماندن، کار ساده ای نیست. یک مبارزه است که خود، غایت پیروزی است. درست به هنگام غیبت دیگران، شیوه ای است که باید جذبِ دم و بازدم آدم شود. شرمندگی برای ما می ماند اگر عاشق هر لحظه نباشیم، به ویژه وقتی سختی و دشواری شرایط، پاسخی ساده و سریع به سوالات ما نمی دهد، به ویژه وقتی بخشی از سوالات مان و همچنین پاسخ هایمان خودِ ماییم. و با این همه، گویا از جانب تمامی هستی، وظیفه ای بر دوش ما نیست جز این مصدر بودن. هر چند کوچک و شکننده، شعله هایی ظریف از زیبایی، مهر و اراده، پیچیده در پیراهنی سفید.





هیچ نظری موجود نیست: