۱۳۹۳-۰۷-۰۱

رئالیسم


پاییز همیشه مرا به یاد فیلم "شب های روشن" فرزاد مؤتمن می اندازد.بخصوص پس از یک باران دلچسبِ خنکِ گاها سرد که برگ های زرد و نارنجی درختان چنار را روی تن سیاه خیابان های خیس و خلوت، کلاژ کرده باشد. همچنانکه هوای تازه و پاک را داخل ریه هایت فرو می بری،تنهایی و عشق هر دو هم زمان تو را در آغوش می گیرند. تنهایی بیشتر به نوعی آگاهی از فردیت ات پهلو می زند تا تنها بودن. آن برگ ها که هنوز روی شاخه اند، بوی نم، پرنده ای که نمی بینی اش اما صدای ترد و شکننده و زیبایش در بخش های خالی فضاها می پیچد، همه گویی جا باز می کنند برای تو. افکارت به شاخه های خاکستری و نمناک آویزان می شود و تو فقط نگاه می کنی.نه گذرا که عاشقانه نگاه می کنی.به هرچه که هست، بی گفتگوی درونی،گویی برای اولین بار، با شگفتی ای آرام و گرم، در سکوت نگاه می کنی.در این میان نمی دانی که عشق، کی و کجا، تو را انتخاب کرده، دست روی شانه ات انداخته و حالا در گوش ات زمزمه می کند: " نگاه کن! زیبایی را ببین!"


هیچ نظری موجود نیست: