۱۳۸۵-۰۲-۱۳

شش



یک


لبه ی تخت نشسته، به اتفاقی که صبح روی داده فکر می کند.امروز برای او می توانست یک روز معمولی باشد،مثل همه ی روزها. خالی از حضور آدم ها و سر شار از کار و مشغله.
ولی،امروز این چنین نبود و حتی الآن هم که بر لبه ی تخت نشسته،هیچ چیز حالت قبل را ندارد.نه این تخت،نه این اتاق و نه حتی خودش.
آن خودی که در بالا و پائین کار، گم بود، نه قدرت فکر کردن به مسائل دیگر را داشت و نه مجال اش را، حالا معلوم نبود در کدام کوچه پس کوچه گم شده است.

: آخرین بار کی بود که....نه..چن وقت بود که یه همچین روزیو...نه...هیچ سوالی به ذهنم نمی رسه که بتونه امروز را واسم تحلیل کنه...

به ساعتش نگاه می کند.
...
چشم هایش دیوانه ی خطوط موزائیک کف اتاق می شود و زیگزاگ می رود تا به دیوار می خورد.
...
به خودش می آید.

: چقد تاریکه اتاق ... دیوارا خاکسترین...چرا تا حالا دقت نکرده بودم؟...


دو


تمامی مجله ها و روزنامه ها به ترتیب روی پیشخوان جا گرفته اند.امروز یک روز آفتابی ست.مثل تمامی روزهای خوب بهاری و کمی سرد است.پرتوی آفتاب روی مجله ها افتاده و چقدر لذت دارد که در این خنکای صبح دست روی جلد یکی از این مجله های آفتاب گرفته بگذاری و گرمای مطبوع آفتاب را حس کنی.

به دکه نزدیک می شود.می خواهد مجله ای بخرد.برای یکی از دوستانش.خیلی وقت است که دیگر حتی کاغذی هم برای خودش نمی خرد.دست در جیب ایستاده و دنبال مجله می گردد.
اما نگاهش روی سه مجله قفل می کند.نمی داند چرا ولی کشش عجیبی به سمت آن ها دارد.مجله ی رویی جلدی شیری رنگ دارد و گربه ای را نشان می دهد که با توپی قرمز بازی می کند.

:...یکیشو بخرم؟...

به نظرش غیر منطقی می آید.به روزنامه ها نگاهی می اندازد.ولی دیگر حوصله ندارد به آن تیتر های داغ نگاه کند.
در یک لحظه،پسرکی را کنار خودش می بیند.باید حدودا چهار پنج سالش باشد.پسرک به همان مجله ها خیره شده.صورت کودکانه اش برای او آشناست.پرتوی آفتاب روی موهای کودک افتاده، و به نظر می آید موهایش طلائی رنگند.صورتش گرد و روشن است.می خندد و برای مجله ها ذوق می کند.
پسرک به سمت او بر می گردد و می گوید:

اونو واسم می خری؟...قول می دم که بچه ی خوبی باشم..دیگه اذیتت نکنم...می خریش؟می خریش؟...بخرش دیگه...وگرنه باهات قهر می کنما...
او خم می شود و صورتش را به صورت پسرک نزدیک می کند.
پسرک آرام می گوید:
اونوقت دیگه از همینی هم که هستی بد تر می شی پیرمرد.باور کن راس می گم.بخرش.

به نظرش نمی آمد که این کلمات آخر را خود بچه گفته باشد.صدایی که شنید صدای یک کودک چهار پنج ساله نبود.صدای بم و گرمی بود که از دهان کودک بیرون می آمد.خشکش زده بود.پسرک به او لبخند زد و دست او را از جیبش بیرون کشید و به سمت مجله برد.


سه


به خودش آمد.در حال قدم زدن بود.بی آنکه نگران دیر رسیدن باشد.دستش را بالا آورد و مجله را دید.گربه هنوز با توپ قرمز بازی می کرد.به یاد کودک افتاد.
در یک لحظه ی گیجی و فراموشی، کودک، دیگر نبود.

سردش بود.احساس خستگی می کرد و حوصله ی رفتن سرکار را نداشت.برای لحظه ای ایستاد و بعد برگشت و با قدم هایی سریع به سمت خانه رفت.


چهار


حالا در اتاقی خاکستری،روی تختی تیره نشسته است. مجله را باز و شروع به خواندن کرده است.کمی گرم شده ولی حس خستگی و کرختی عجیبی دارد.
صدای زنگ تلفن
...
زنگ
زنگ
زنگ

....سلام.لطفا پیغام خودتونو بذارین....

با خودش می گوید: چه خشک و رسمی!!

_ الو؟ کجایی تو؟ گوشیتم که جواب نمی ده. بابا یه عالمه کار ریخته رو سرمون...

دیگر نمی شنود.
خط به خط داستان را دنبال می کند. داستان فرشته ای که بین کرگدن ها زندگی می کند و تمام تلاشش این است که به کرگدن ها بفهماند آن ها هم می توانند فرشته باشند.

:

یکی بود که همیشه هست.در میان یک جنگل سرسبز و خرم جمعی از کرگدن ها بودند که....


پنج





بوق آزاد





۲ نظر:

ناشناس گفت...

من در سنت نوشتارت اعتراض دارم / آنکه عکسهای صفحه اش مرا به سرحدات و مرز ها می کشاند در نوشتن اما پس من چیزی دیگر می خواهم و نه قصه ای دیگر.

اوستا پرهیزگار گفت...

سلام. من از این متن خوشم آمد. گر چه می‌شد درباره آن کودک متوقع‌تر بود. آمدنش و رفتنش. اما من از عکس آدمی که سر کارش نرفت خوشم آمد