۱۳۹۳-۰۷-۰۱

رئالیسم


پاییز همیشه مرا به یاد فیلم "شب های روشن" فرزاد مؤتمن می اندازد.بخصوص پس از یک باران دلچسبِ خنکِ گاها سرد که برگ های زرد و نارنجی درختان چنار را روی تن سیاه خیابان های خیس و خلوت، کلاژ کرده باشد. همچنانکه هوای تازه و پاک را داخل ریه هایت فرو می بری،تنهایی و عشق هر دو هم زمان تو را در آغوش می گیرند. تنهایی بیشتر به نوعی آگاهی از فردیت ات پهلو می زند تا تنها بودن. آن برگ ها که هنوز روی شاخه اند، بوی نم، پرنده ای که نمی بینی اش اما صدای ترد و شکننده و زیبایش در بخش های خالی فضاها می پیچد، همه گویی جا باز می کنند برای تو. افکارت به شاخه های خاکستری و نمناک آویزان می شود و تو فقط نگاه می کنی.نه گذرا که عاشقانه نگاه می کنی.به هرچه که هست، بی گفتگوی درونی،گویی برای اولین بار، با شگفتی ای آرام و گرم، در سکوت نگاه می کنی.در این میان نمی دانی که عشق، کی و کجا، تو را انتخاب کرده، دست روی شانه ات انداخته و حالا در گوش ات زمزمه می کند: " نگاه کن! زیبایی را ببین!"


۱۳۹۳-۰۶-۲۳

وقتی از واقعیت حرف می زنیم، از چه حرف می زنیم؟



تصور اکثر ما این است که می دانیم واقعیت چیست. دریافتمان از امور واقعی شامل تمامی رویدادهایی می شود که هم اکنون در سراسر جهان در حال رخ دادن هستند و به عبارت کلی تر "وجود " دارند، وجودی که به نحوی برای ما قابل تجزیه و تحلیل باشد. هر آنچه که در محدوده و ظرفیت عقل بگنجد برای ما قابل پذیرش است. اشتیاق ما به واقعیت ها و موضع گیری های خودآگاه و گاها ناخودآگاهمان در برابر هرچه که مهر تایید علمی بر آن نخورده، نتیجه ی وحشتی ست که انسان از سست شدن ستون زیر پایش دارد. ستونی که از جهانبینی او ساخته و پرداخته شده است.
در این میان اما داستان هنر، داستان متفاوتی ست. امری که اساس و پایه ی حضورش، ترکیبی از درست دیدن، دریافت ها و برداشت های هنرمند و الهام و شهود است، چیزهایی که جایی دور از امر واقعی قرار دارند و ممکن است در چهارچوب عقاید بسیاری از مخاطبان نگنجند. برای برخی، الهام و شهود سوال برانگیز و یا حتی در مجموعه توهمات قرار می گیرد و برای برخی دیگر، خلاقیت تنها ترکیب کردن هوشمندانه ی یک سری پارامتر موجود معنا می دهد.
در نتیجه، همه ی اینها باعث می شود تا اثر هنری همواره در زیر سایه ی بلاتکلیفی میان دو صفت واقعی و غیر واقعی، قرار داشته باشد. با این وجود، برخورد ما با هنر، واقعی است. آن را می پذیریم و گاها اجازه می دهیم روی ما تاثیر بگذارد.
انسانی که حتی حضور خودش در هستی، آمیخته ای از واقعیت و خیال است و با این حال، دائما در حال چسبیدن به اموری است که واقعیت صرف می پندارد، در پذیرش و ستایش پدیده ای به نام هنر به عنوان امر واقعی شک نمی کند و هیچ چیز بهتر از خود هنر نمی تواند این برخورد یگانه ی انسان با هنر را به نمایش بگذارد.


McBride Charles Ryan این خانه را بازسازی کرده است. چیزی که از بیرون می بینیم، یک خانه ی ویلایی معمولی است مثل تمام خانه های اطرافش و شاید با معیارهای بسیاری از ما در خصوص زیبا بودن هم نخواند. ساده است و ظاهرا در هماهنگی کامل با محیط قرار دارد.


اما داستان زمانی آغاز می شود که وارد خانه می شویم. راهرویی کشیده و نسبتا طولانی، ورودی را به حیاط پشتی آن متصل می کند و در حقیقت ما را از دنیای واقعی به دنیایی ناشناخته هدایت می کند. کف راهرو با فرشی پوشانده شده است که به واسطه ی نقش و نگارش، در میانه ی آن دیوارهای سفید، گویی پلی ست خیالی میان هیچ و چیزی معماگونه و هنوز ناپیدا. و خانه در راستای این پل که گویی در جهت برداری مجهول امتداد یافته، کشیده می شود.


راهرو به آشپزخانه ختم می شود. آشپزخانه قلب خانه است، محل تلاقی است میان هرآنچه که پشت سر گذاشته ایم و آنچه پیش رو داریم. به واسطه ی رنگی که دارد و عدم همخوانی اش با آن دیوارهای سفید، ما را وا می دارد تا برای لحظه ای بایستیم، به این فضا نگاه کنیم و خود را برای تماشای یک امر غیرمنتظره ی دیگر آماده کنیم.
 


آشپزخانه به اتاق نشیمنی ختم می شود که زیر سایه ی ابری عظیم شکل گرفته است. حالت غیرواقعی و به شدت نمایشی این فضا، این احساس را به مخاطب القا می کند که از درون یک اثر هنری عبور کرده و به سرمنشاء آن رسیده است، به سرچشمه ی خیال، جایی نه بر روی زمین سفت، که در آسمان پهناور و بی مرز.


حالا به مسیری که طی شده نگاه می کنیم. همه چیز واقعی است. درست است؟ اما با تعاریف ما نمی خواند. مثل ساختار محکم و پذیرفته ای که به مرور تکه تکه شده و به فرمی انتزاعی رسیده، ما را در نهایت، درون کادری شبیه به ابر خیالات قرار داده است.


حالا این خانه چیزی فراتر از یک چهاردیواری برای زندگی ست. یک اثر هنری است درباره ی اساس هنر و در این میان ما را در تله ی برخوردمان با هنر، این پدیده ی چند بعدی، گیر می اندازد. 
کاری که معمار این خانه می کند این است که در ذهن مخاطب امکان وجود وجهی انتزاعی در پدیده های پذیرفته شده ی اطرافش می کارد. در نتیجه هنگامی که دوباره در این کوچه می ایستیم و به ردیف خانه های کنار هم نگاه می کنیم، این احتمال که در حیاط پشتی هر کدام از این ساختمان های ساده و معمولی، حجمی فانتزی، زیبا و غیر قابل پیش بینی وجود داشته باشد را در نظر می گیریم؛ سرچشمه هایی از خیال برای شکل گیری واقعیت.
دوست دارم فکر کنم که این خانه چندان بی شباهت به ماهیت انسان نیست. بسیاری از امور غیر واقعی( اگر به طور مثال، تاییدیه علمی نگرفتن " قدرت تاثیرگذاری امری به نام محبت" را دلیلی بر قرار گرفتن اش در گستره امور غیر واقعی بدانیم) آوندهایی هستند که وجود انسان واقعی را تغذیه می کنند و باعث می شوند تا هستی او در بستر جهان ملموس و از بسیاری از جهات قابل درک، ریشه بدواند. ما نیز همچون آثار هنریمان، میان واقعیت و خیال معلق ایم و شاید بیشتر از آنچه که تصور می کنیم، اعتبار حیاتمان وابسته به بعدهایی فراتر از این جهان به ظاهر چهاربعدی باشد.